گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

شد مگر دیوانه شبلی چند گاه

برد با دیوانه جایش پادشاه

کرد شه در کار او لختی غلو

کان فلان دارو کنیدش در گلو

پس زفان بگشاد شبلی بی قرار

گفت خود را بیهده رنجه مدار

کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد

کان بدارو به شود گردم مگرد

هر کجا دردی بود درمان پذیر

آن نباشد درد کان باشد زحیر

جان اگر نبود مرا جانان بسست

داروی من درد بیدرمان بسست

چون ترا با حق نیفتد هیچ کار

تو چه دانی قیمت این روزگار

چون بخون صد ره بگرداند ترا

آنگهی یک دم برنجاند ترا

صد رهت مرده کند پس زندهٔ

تاترا نانی دهد یا ژندهٔ