بود صاحب عزلتی در گوشهٔ
از جهان نه زادی ونه توشهٔ
بر توکل روز و شب بنشسته بود
رشتهٔ دل در قناعت بسته بود
چون نمیپیچید هیچ از راه حق
بود گستاخیش با درگاه حق
گرسنه از ره رسیدندش دو کس
واو نداشت از دخل و خرج الا نفس
چو نشستند آن دو کس تادیرگاه
در نیامد هیچ معلومی ز راه
چون بسی گشت آن دو تن را انتظار
شیخ شد از شرم ایشان شرمسار
عاقبت بر جست از جای آن زمان
کرد چون دیوانهٔ سر بآسمان
گفت آخر من چه دارم بیش و کم
میهمانم میفرستی دم بدم
چون فرستادی دو روزی خواره را
روزنی باید من بیچاره را
گر فرستادی مرا روزی کنون
وارهی از جنگ هر روزی کنون
ورنه زین چوبی نهم برگردنم
جملهٔ قندیل مسجد بشکنم
چون بگفت این مرد دل برخاسته
شد زره خوانی پدید آراسته
در زمان آمد غلامی همچو ماه
کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه
چون شنودند آن دو تن گفتار او
در تعجب آمدند از کار او
هر دو گفتندش که گستاخی عظیم
مینیارد هیچ گستاخیت بیم
گفت دندانی بدو باید نمود
تا که ننمائی ندارد هیچ سود
عاشقانش پاک از نقص آمدند
چون درختان جمله در رقص آمدند
پاک همچون شاخ در گل میشدند
لاجرم در قرب کامل میشدند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.