گنجور

 
عطار

بود آن دیوانه دل برخاسته

وز غم بی نانیش جان کاسته

میگریست از غم که یک نانش نبود

چون نبودش نان غم جانش نبود

آن یکی گفتش که مگری ای نژند

کان خداوندی که این سقف بلند

بی ستونی در هوا بنهاد او

روزی تو هم تواند داد او

مرد مجنون گفت ای کاش این زمان

از برای محکمی آسمان

حق تعالی صد ستون بنهادهٔ

بی زحیری نان می میدادهٔ

نان خورش میباید و نانم کنون

من چه دانم آسمان بی ستون