گنجور

 
عطار

رفت با بهلول هارون‌الرشید

سوی گورستان بر خاکی رسید

کله‌ای دیدند خشک آن‌ِ کسی

مرغ در وی خانه بنهاده بسی

کرد هارونش ازان کله سؤال

گفت بهلولش که پنهان نیست حال

بوده است این مرد سر انداخته

در کبوتر باختن جان باخته

مرد چون در دوستی این بمرد

چون بشد با خویشتن هم این ببرد

چون نرفته‌ست این هوس از سر برونش

بیضهٔ مرغ است در کلّه کنونش

هم دماغش بر کبوتر‌بازی است

خاک گشته همچنان در بازی است

از هوس گر کله خاکستر شود

می‌ندانم تا هنوز از سر شود‌!

هرچه در دنیا خیالت آن بود

تا ابد راه وصالت آن بود

کار بر خود از امل کردی دراز

بند کن پیش از اجل از خویش باز

ورنه در مردن نه آسان باشدت

هر نفس مرگی دگر سان باشدت

جمله در باز و فرو کن پای راست

گر کفن را هیچ نگذاری رواست