عاشقی روزی مگر خون میگریست
زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست
گفت میگویند فردا کردگار
چون کند تشریف رؤیت آشکار
چل هزاران ساله بدهد بر دوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا بخود آیند باز
در نیاز افتند خو کرده بناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویشتن
میتوانم کشت ازین غم خویش من
باخدا باشم چو بیخود بینیم
تاکه با خود بینیم بد بینیم
آن زمان کز خود رهائی باشدم
بیخودی عین خدائی باشدم
هر که موئی پای آرد در میان
باز ماند یک سر موی از عیان
محو باید مرد در هر دو سرای
پای از سر ناپدید و سر ز پای
گر سر موئی تفاوت میبود
جمله سر تاپای او بت میبود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.