گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

گفت چون مسعود آن شاه درشت

خشمگین شد از حسن زارش بکشت

پیش قصری سرنگونش آویختند

خون او با خاک می آمیختند

او وزیر نیک بُد محمود را

بد شد از بی دولتی مسعود را

کثرت دنیا و قلت بگذرد

در دمی دوران دولت بگذرد

آن همه دولت که در عهد حسن

بود از که بود از جهد حسن

باز این بی دولتی کاکنونش بود

زو نبود این هم که از گردونش بود

گر بسی خون پیش او میریختند

عاقبت او را بخون آویختند

کار دیوانم جنون آید همه

کز وزارت بوی خون آید همه

هم بیابی تو گدا اینجایگاه

گردهٔ بی آنکه گردی گرد شاه

شاه دنیا بر مثال آتش است

گرد او پروانه را کشتن خوش است

چون حسن شد کشته خلقی بر سرش

هر کسی میگفت عیبی دیگرش

کشته شد وز ننگ عالم می نرست

وز زفان مردمان هم می نرست

هرخری در خرمنش میکرد گاو

کشته را هرگز سگان ندهند تاو

چون بسی عیبش بگفتند آن زمان

ژنده پوشی بود برجست از میان

گفت او را بود یک عیب دگر

زین همه عیبی که بشنودم بتر

گفت خالص بود کاریزش هزار

پیش هر کاریز او را یک حصار

جمله را در آهنین در قبله روی

هر حصاری را دهی پرگفت و گوی

کارگاهش بود ملک خود هزار

جمله دیبا یافتندی چون نگار

در شمار او هزار آمد غلام

جمله در مردی و نیکوئی تمام

زان همه کاریز او در پیش و پس

پنج من آبش نصیب افتاد و بس

زان همه دیبا که بد بر اسم او

ده گزی کرباس آمد قسم او

زان همه نیکو غلام نیک نام

بود بی شک چار حمالش تمام

زان حصار و زان همه در آهنین

حصه ده خشت آمدش زیر زمین

زان همه دشت و زمین پست وبلند

چار گز خاک لحد بودش پسند

عیب او این بود کز فضل و بیان

خرده دانی کرد دعوی در جهان

گرچه جان در خرده دانی باخت او

ذرهٔ عیب جهان نشناخت او

خرده دان کو عیب دنیا ننگرد

در غرور افتد به عقبی ننگرد

لاجرم امروز خونش ریختند

سرنگونسارش ز قصر آویختند

او ندید و راه پیچاپیچ بود

عیبش این بود آن دگرها هیچ بود

گر بدیدی خوف ره بالغ شدی

برفکندی جمله و فارغ شدی

چون گلوی خود بدست خود فشرد

لاجرم عاجز ز دست خود بمرد

شکر کن کز حرص سرگردان نهٔ

روز تا شب بر در دکان نهٔ

در طریق حبه دزدیدن مدام

دانهٔ بنهادهٔ از بهر دام

دام جمله نه دکان داری بود

دام تو در خرقه متواری بود

آستین کوتاه کردی حیله ساز

تا توانی کرد خوش دستی دراز

شرع را از طبع نافرمان شدی

کور بودی در کبودی زان شدی

هرکه شد در خرقهٔ شد حیله ساز

پس دکان خویش را در کرد باز

خلق اگر ظلمت اگر نور آمدند

زین سخن بس دیر و بس دور آمدند

شکر کن حق را کز ایشان نیستی

خلوتی داری پریشان نیستی