گنجور

 
عطار

سایلی پرسید از آن دانای پاک

کاخرت چیست آرزو در زیر خاک

گفت آنجا بایدم جان در میان

در میان جان جمال حق عیان

چشم از هر سویم آورده درو

بی تشوش رویم آورده درو

تا قیامت همچنان خوش مانده

بی خبر از آب وآتش مانده

گر دمی این زندگی میبایدت

پای تا سر بندگی میبایدت

بندگی از خود شناسی شد تمام

نیست مرد بی ادب صاحب مقام