گنجور

 
عطار

آن یکی دیوانهٔ عالی مقام

خضر او را گفت ای مرد تمام

رای آن داری که باشی یار من

گفت با تو برنیاید کار من

زانکه خوردی آب حیوان چندگاه

تا بماند جان تو تا دیرگاه

من برآنم تا بگویم ترک جان

زانکه بی جانان ندارم برگ جان

چون تو اندر حفظ جانی مانده‌ای

من بنو هر روز جان افشانده‌ای

بهتر آن باشد که چون مرغان زدام

دور میباشیم از هم والسلام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode