گنجور

 
عطار

خسروی در کوه شد بهر شکار

بود بقراط آن زمان در کنج غار

همچو حیوانی گیه میخورد خوش

هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش

از حشم یک تن بدید اورا ز راه

گفت عمری کرد استدعات شاه

تا تو باشی همنشینش روز و شب

میگریزی می نیائی در طلب

نفس قانع کو گوائی میکند

در حقیقت پادشائی میکند

گفت بقراطش که ای مغرور شاه

گر تو قانع بودئی هم از گیاه

برگیه چون من بسنده کردئی

کی تن آزاد بنده کردئی

چون دهد نفسی بدین اندک رضا

با چه کار آید مر او را پادشا

تا چه خواهم کرد مشتی خام را

بیقراری چند بی آرام را

این دمم تا مرگ برگ خویش هست

هرچه خواهم بیش از آنم پیش هست

زر چه خواهم کرد اگر قارون نیم

چند خواهم گشت اگر گردون نیم

برگ عمرم هست بنشینم خوشی

میگذارم عمر شیرینم خوشی

عمر روزی پنج و شش می بگذرد

خواه ناخوش خواه خوش میبگذرد

چون چنین می بگذرد عمری که هست

چیست جز باد از چنین عمری بدست