گنجور

 
عطار

آن مریدی پیش شیخ نامدار

نام حق میگفت بیرون از شمار

شیخ اورا گفت ای بس ناتمام

نیست حق را در حقیقت هیچ نام

زآنکه هرچش آن تو خوانی آن نه اوست

آن توئی و هرچه دانی آن نه اوست

گر توصد دریا در آشامی بزور

همچو کوهی باش و چون دریا مشور

تو مباش آخر چنان کز جرعهٔ

ره به پهلو میروی چون رقعهٔ

هفت دریا نوش کن پس در زحیر

ز آرزوی قطرهٔ دیگر بمیر

تشنهٔ او میر گر تو زندهٔ

خاک این درباش اگر تو بندهٔ

کاسهٔ چندین ملیس ای بوالعجب

چون بخوردی کاسهٔ دیگر طلب

هرکه آبستن نشد از درد این

او زنی باشد نباشد مرد این

ذرهٔ درد خدا در دل ترا

بهتر از هر دو جهان حاصل ترا

خلق در هر نوع و هر راهی که مرد

چون همه جاوید آن خواهند برد

من درین پستی درین دردم مقیم

تا همین دردم بود فردا ندیم

زنده زین دردم بدنیا هر نفس

همدمم در گور این دردست و بس

در قیامت مونسم این درد باد

پیشه من مجلسم این درد باد

گر بهشتی باشم و گر دوزخی

باد جانم مست این درد ای اخی

هرکرا این درد نیست او مرد نیست

نیست درمان گر ترا این درد نیست

خالقا بیچارهٔ کوی توام

سرنگون افتاده دل سوی توام

ای جهانی درد همراهم ز تو

درد دیگر وام میخواهم ز تو

رنج برد کوی تو رنجی خوشست

درد تو در قعر جان گنجی خوشست

هرچه میخواهی توانی کرد تو

بیش گردان هر دمم این درد تو

گر نماند درد تو عطار را

او نخواهد کافر و دین دار را

درد تو باید که جان میسوزدش

پای بر آتش جهان میسوزدش

درد تو باید دلم را درد تو

لیک نه در خورد من در خورد تو

درد چندانی که داری میفرست

لیک دل را نیز یاری میفرست

دل کجا بی یاریت دردی کشید

کاینچنین دردی نه هر مردی کشید

خالقا تا این سگم در باطنست

راه جانم سوی تو ناایمنست

یا بحکم شرع در کارش فکن

یا بکلی در نمکسارش فکن

از خودی این سگ خودبین بسم

گر نباشم من تو باشی این بسم

تو بسی داری چو من در هر پسی

من ندارم تا ابد جز تو کسی

در میانم چون کشیدی از کنار

در میانم بر کنار از اختیار

در میان راه تنها مانده ام

کس ندارم بی سر وپا مانده ام

ای کس هر بی کسی بس بیکسم

بی کسیم را کسی باشی بسم

گر من بی کس ندارم هیچ کس

همدم من تا ابد یاد تو بس