گنجور

 
عطار

نیک مردی بود از زن پای بست

پیش رکن الدین اکافی نشست

پس ز دست زن بسی بگریست زار

گفت بی او یکدمم نبود قرار

نه طلاقش میتوانم داد من

نه توانم گشت از او آزاد من

زانکه جانم زنده از دیدار اوست

رونقم از نازش بسیار اوست

لیک ترک دین و سنت میکند

زانکه بر بوبکر لعنت میکند

گرچه میرنجانمش هر وقت سخت

مینگوید ترک این آن شور بخت

نه ازو یک روز بتوانم برید

نه ازو این قول بتوانم شنید

میسزد گردل ازین پر خون کنم

در میان این دو مشکل چون کنم

خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش

هر زمان سرگشته تر گردانیش

گر بگوئی از سر لطفیش راز

او دگر نکند زفان هرگز دراز

اعتقادی کژ درو بنشانده اند

نقلهای کژ برو برخوانده اند

گفته اند او را که بوبکر از مجاز

کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز

باز کرد آل پیمبر را ز کار

کرد بر باطل خلافت اختیار

ملک بودش آرزو بگشاد دست

نی بحق بر جای پیغمبر نشست

او چنین بوبکر دانستست راست

بر چنین بوبکر بس لعنت رواست

لعنتی کو کرد ما هم میکنیم

ما هم این لعنت دمادم میکنیم

گر چنین جائی ابوبکری بود

آن نه بوبکری که بومکری بود

گر چنین بوبکر را دشمن شوی

گر بدیده تیرهٔ روشن شوی

لیک چون بوبکر صدیق آمدست

جان او دریای تحقیق آمدست

صبح صادق از دم جان سوز اوست

آفتاب از سایه هر روز اوست

صدق او سر دفتر هفت آسمانست

قدس او سر جمله هر دو جهانست

جان پاکش را دو عالم هیچ نیست

ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست

هست بوبکر این چنین نه آن چنان

دوستان را می مپرس از دشمنان

گر بدی گفتند مشتی بی فروغ

در حق اوآن دروغست آن دروغ

هست بوبکر آنکه بر سنت رود

گر چنین نبود بر او لعنت رود

گر چنین گوئی زنت آید براه

پس زفان در بند آید از گناه

مرد شد شادان وبا زن گفت راز

توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز

از صحابه سی هزار و سه هزار

از میان جانش کردند اختیار

او کجا در بندآب و جاه بود

کاب و جاه او همه اللّه بود

آنکه از عرش و فلک فارغ بود

شک نباشد کز فدک فارغ بود