گنجور

 
عطار

ابلهی را میوهٔ دل مرده بود

صبر و آرام و قرارش برده بود

از پس تابوت می‌شد سوگوار

بی‌قراری، وانگهی می‌گفت زار

کای جهان نادیدهٔ من چون شدی

هیچ نادیده جهان بیرون شدی

بی‌دلی چون آن شنید و کار دید

گفت صد باره جهان انگار دید

گر جهان با خویش خواهی برد تو

هم جهان نادیده خواهی مرد تو

تا که تو نظارهٔ عالم کنی

عمر شد کی درد را مرهم کنی

تا نپردازی تو از نفس خسیس

در نجاست گم شد این جان نفیس

 
 
 
سوگواری مردی که بی‌قرار و پند بیدلی به او به خوانش آزاده
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم