گنجور

 
عطار

چون بیابی سرّ او را بر ملا

خود بمیری در میان این بلا

ای تو از اسلام رفته خود برون

خویشتن را کرده از دنیا زبون

همچو شیطان عاق گشتی ای دنی

اندر این دنیا تو کمتر از زنی

مرد آن دان کو به دین مصطفا است

پیرویّ شاه میر اولیاست

مرد آن دان کو براه شاه رفت

زین جهان او با دل آگاه رفت

مرد آن دان کو ز دنیا برگذشت

در دل او میلی از دنیا نگشت

مرد آن دان کز تولاّ دم زند

وز تبرّا عالمی بر هم زند

مرد آن دان کو درین ره سرنهاد

تاج شاهی بر سر قیصر نهاد

مرد آن دان کو ز خود آگاه رفت

تا چو عیسی سوی الاّ الله رفت

مرد آن دان کو بحق بینا شود

او ز نطق نور حق گویا شود

مرد آن دان کو درین ره نور دید

او درون بحر خود منصور دید

مرد آن دان کو به حق واصل شود

این مراتب خود درو حاصل شود

مرد آنرا دان که او از سرگذشت

از جهان خواجهٔ قنبر گذشت

هرکه او از فکر دنیا دور رفت

همچو موسی در مقام طور رفت

مرد آن دان کو فنای خویش دید

بعد از آن نور بقای خویش دید

مرد آن دان کز جهان بیزار شد

رو بسوی کوچهٔ عطار شد

مرد آن دان کو بدین جعفر است

یا چو سلمان بر طریق حیدراست

مرد آن دان کو بمن یکرنگ شد

نه ز دو رنگی بمن در جنگ شد

مرد آن دان کو بدانا شد قرین

یا بجوهر ذات من شد همنشین

مرد آن دان کز جهان بیزار شد

بعد از آن درکوچهٔ اسرار شد

مرد آن دان کو زمروان روی تافت

او بسوی خواجهٔ قنبر شتافت

مرد آن دان کو بدین گویا شود

یا بنور بوذری بینا شود

مرد آن دان کو زند منصوروار

نعرهٔ اسرار نی در پای دار

مرد آن دان کو چو عطار این زمان

سازد او اسرار پنهانی عیان

دین عباسی چو کردند آشکار

خلق بگرفتند اندر وی قرار

من طریق شرع پنهان داشتم

ظاهر خود را چو ایشان داشتم

باطن من برطریق شاه بود

ظاهرم بر دین عباسی نمود

بعد از آنگفتم که ای عطار حیف

کز جهان رفتی تو بی گفتار حیف

گفتم این مظهر که تا اهل یقین

خود بگویندم که ره برده بدین

مؤمنان منکر نباشندی مرا

خود دعا گویند ما را بر ملا

بر من این جمعی زره دانان دین

چون دعا خوانند و گویند آمین

راه حق این است گفتم با تو من

اندر این ره گیر ای مسکین وطن

دو وطن باشد بر اهل کمال

این سخن را گفته‌اند ارباب حال

یک وطن عشاق را باشدالاه

خود محقق گیرد اندر وی پناه

یک وطن دیگر به پیش اهل شرع

هست جنت این دو باشد اصل و فرع

گر تو در دین نبی پی برده‌ای

جانب معبود رو آورده‌ای

اول از هستی خود بگذشته‌ای

در طلب با خون دل آغشته‌ای

در مقام نیستی پی برده‌ای

خویش را ذاتی عجب نشمرده‌ای

رفته بیرون تو ز پندار و غرور

نیستی از خودستائی بیحضور

گشته‌ای تو با موحّد همنشین

بر تو گردد کشف اسرار یقین

خود تو باشی مصحف آیات غیب

جلوه گر گردی تودر مرآت غیب

خود میان عاشقان معشوق وار

تو در آیی تا بری صبرو قرار

خوش درآیی در بهشت اولیا

خوش ببینی موسی خود را لقا

چون بمیری تو زخود در این زمان

خوش ببینی منزل خود را عیان

بعد از آن گوئی تو با صدذوق و حال

بیخودانه یا کریم لایزال