گنجور

 
عطار

هرکسی را خود در او جوشی دهند

همچو گوش خر باو گوشی دهند

خود چه پختند و از آن پختن چه رست

سوخت در دیک و تبه کرداو نشست

بعد از آن ز آن پخته ناید هیچکار

این سخن را ای برادر یاددار

خویشتن را پیش درویشان بپز

تانگردی سوخته چون چوب گز

خویشتن را نزد اهل دل رسان

هست این معنی ز عطّارت بیان

پیش ایشان باش دایم پایدار

ساز زرّ خویش را تو با عیار

پیش زرگر رو مرو با اهل عار

مس جدا از زر کند صاحب عیار

زر که او گردید دور از هر غشی

پاکتر گردد چو بیند آتشی

دیگ من درجوش همچون بوته‌ایست

بر محبّت طرفه گلگون بوته‌ایست

گرچه باشد دایما اندر گداز

پاک باشد در درون پاکباز

دیک عطّار است دایم پر ز جوش

سر ببین در دیگ او و سر بپوش

ورنه از خود جوش منصوری زند

خویش را بر ملک فغفوری زند

نعره و فریاد من عالم گرفت

سوزش من در دل آدم گرفت

شد زبانم آتشین از ذوق تو

جمله اعضایم گرفته شوق تو

گشته هر مویم زبان در مدح تو

عاجزم من از بیان در مدح تو

ای تو مفتاح القلوب و باب خیر

گاه بوده کعبه و گه بوده دیر

گاه با جبریل همراه آمدی

گاهی اندر خرقه با شاه آمدی

گاه بودی در درون و گه برون

گاه کردی عالمی را سرنگون

گه شدی آدم گهی طوفان نوح

گاه آیی در درون گل چو روح

گاه با موسی میان قوم دون

گاه با عیسی شوی همدم چو نون

گاه همره با خلیل الله شوی

گاه همدل با ذبیح الله روی

گاه احمد رادرون غار یار

گه زنی بر پای یارش زخم مار

گاه با حیدر بگوئی راز خویش

گه دهی چون او برون آواز خویش

گاه با شهزاده‌ها در خون شوی

گاه با احمد سوی گردون شوی

هرچه خواهی آن کنی سلطان توئی

در میان جان ما پنهان توئی

گشته عطّارت جهان روشنی

کرده بر گنج معانی روزنی

روزنی باشد زبان اندر تنش

روشنی می‌تابد از آن روزنش

گشته عطّارت معانی دان بحق

ز آن زده منصور وار او این نطق

من زبان بی زبان آراستم

جمله از هستی خود برخاستم

من یکی بلبل ز بستان توام

بلبل نالان زافغان توام

خود سرم خواهد شدن منصوروار

زآنکه در معنی شدستم پایدار

ای برادر گر رسی بر قبر من

آتش شوقم به بینی موج زن

خود کفن دارم ز عشقش چاک چاک

زانکه این معنی ببردم زیر خاک

من چو گنجی باشم و شهرم خراب

لیک باشد خود مزارم چون سراب

ای برادر من نیم بدخواه تو

در معانی می‌شوم همراه تو

هرچه گفتم کن قبول از بهر حق

زانکه خواندم نزداستاد این سبق

هفصد و ده از کتب برخوانده‌ام

زان بعلم معرفت ارزنده‌ام

گرچه دانست نکو باشد نکو

لیک کشف الغیب هم باید بدو

کشف اسرارم زمعنیهای اوست

در سر من از یقین سودای اوست

گر شدی تو سوی شهرستان و باب

یافتی ره ورنه هستی در عذاب

رو بسوی حیدر کرّار رو

وز بهشت عدن برخوردار شو

رو از آن در تو بشهر مصطفی

ورنه افتی در بلاهای خدا

در میان جان خود مهرش بکار

بعد از آن روتوبه پیش کردگار

تو برو ز آن در ببین دنیا و دین

غیر آن در نیست ره میدان یقین

غیر این در من ندارم هیچ باب

این محبّت هست میراثم ز باب

غیرازین در گر روی گمره شوی

گه درون ناری و گه چه شوی

تو از این در راه احمد را شناس

معتقد کم شو بشیخ خوش لباس

شیخ تو از راه دیگر رفته است

در سقر بی پا و بیسر رفته است

توشه‌ای کرد و برفت او سوی یار

تو رسی در او بخاک وی مزار

ای برادر بشنو از من پند نیک

چند باشی زیر پا تو همچو ریگ

باش روشن همچو آب و برسرآی

راه حق گیر از چَه ظلمت درآی

راه حق بشناس و از من یادگیر

مظهرم را در دل آگاه گیر

هرچه می‌گویم تو گفتارم شنو

ورنه باشی اندر این دنیا گرو

تا ابد در قید دنیا خوار و زار

بر سر خاکت بروید لاله زار

چون گزندت جملهٔ کرمان بقهر

روح گوید حیف اوقاتت بدهر

کس نماند بر سرت از مشفقان

غیر راه راست این معنی بدان

خود خلاصیّ تو هست از راستی

جان خود گر راستی آراستی

راستی در دین احمد ز آن در است

راست است آنکو مطیع حیدراست

غیر ز این در نیست در عالم دری

کور آن کو شد به راه دیگری

راستی باشد رضای اولیا

راستی باشد ره اهل صفا

من صفای خود در این دین یافتم

ز آن سبب در مرگ تلقین یافتم

هست تلقینم ز محبوب آله

باشد انسانم در این معنی گواه

هست انسان صاحب فیض حضور

حال هر کس داند از نزدیک و دور

من معانی کلام آورده‌ام

و از محمّد صد پیام آورده‌ام

غیر از راه خداو مصطفی

نیست در جانم ره دیگر بیا

از حیا نبود که ناپاک آمدی

در ره ناحق تو چالاک آمدی

رو نظر کن تو بحال ظالمان

تا چه سان کردند ناحق درجهان

منحرف گشته ز رای مصطفی

جای خود کردند جای مصطفی

جمله رو کردند در راه بدی

جمله را شد پیشه کیش ملحدی

تو زملحد لفظ خواندی در جهان

اصل او را خود نمیدانی عیان

ملحد آنکس دان که راه بدگرفت

راه حق بگذاشت راه خود گرفت

راستی دان پیروی امر حق

کج رود آنکو نخواند این سبق

در کجی هر کس که ماند برقرار

جانب دوزخ رود آن نابکار

خارجی ردّ ملحد آمد بی صفا

ناصبی هم مثل ایشان در لقا

این سه قوم اندر جهان معلون شدند

خود چگویم من که ایشان چون شدند

خارجی آن کو ز حیدر دور گشت

ملحد آن کز راه احمد برگذشت

مرد ره آنست که دین او عیانست

مظهرم منصور گشته ز آن بیانست

مظهرم از حال معنی عابد است

جوهرم ذات خدا را ساجد است

جوهر و مظهر ز گفت اولیا است

اندر آن عطار مسکین راهنما است

جوهر و مظهر طریق مرتضی است

زانکه او اندر معانی مقتداست

جوهر و مظهر بصورت دان کتب

در معانیش ببین تو لبّ لب

جوهر و مظهر همه نور خداست

زآنکه اسرار خدا از وی بجاست

جوهر و مظهر نبی با مرتضاست

رو بدستش آر کو نور خداست

جوهر و مظهر امامان هداست

زآنکه در دین رهنمای راه ماست

جوهر و مظهر بود ایمان و دین

هرکه را دین باشد و ایمان ببین

ناصبی آنکس که دین را غصب کرد

او برای خود کسی رانصب کرد

ترک رای احمد و امر خدا

کرد و پیدا کرد از خود رهنما

دارد او را جا بجای مصطفی

تا اقیلونی شنید او برملا

این سه قوم اندر جهان ملعون شدند

خود چگویم من که ایشان چون شدند

هرکه راه زشت کیشان میرود

رافضی هم مثل ایشان می‌رود

رافضی آنکو ز دین بیگانه است

گشته از دین با بدی همخانه است

هر که در دین نبی ناکس بود

رافضی دانش یقین هر کس بود

مردآن دان کو بدین آن نهانست

نور اسلام از جبین او عیانست

مرد آن رادان که از دین برنگشت

راه حیدر رفت و از سردرگذشت

سر فدای راه حیدر کرد او

در پی سلمان و قنبر کرد او

هرکه با سلمان رود سلمان بود

منزلش در خلد جاویدان بود

هرکه با نادان رود از احمقی است

پیرو او نیز چون نادان شقی است

هرکه اندر کفر رو دارد مدام

می‌کند در دوزخ سوزان مقام

هر که او رادین و دنیا با صفاست

این کتبهای من او را پیشواست

هر که از حق دور از من دور شد

از طریق راه حق مهجور شد

آنکه با من یک جهت نبود کجاست

او مگر بیرون زدین مصطفی است

دین احمد خود نه دین تو بود

زآنکه زرق و حیله‌ات خود خوبود

دین احمد دین پاکان خداست

پیر حاجاتم در این معنی گواست

رو دو چیز از من بجان کن تو قبول

تا که گردد شادمان از تو رسول

حق تو را زین دو رساند تا بشاه

غیر این هر دو بود شیطان راه

اوّلا از هستی خود درگذر

وآنگهی از گفت مردان چین ثمر

تا شود ز آن پاک و خالص روح تو

پس بکشتی اندر آید نوح تو

چون کنی تو ترک نفس و رای خود

در درون خلد بینی جای خود

چون تو گفت مرد ره را بشنوی

زآن سخنها دین تو گردد قوی

لیک هر کس اندراین ره مرد نیست

بلکه از نامرد در ره گرد نیست

مرد دان آن کو بدین حیدر است

صافی و پاکیزه همچون گوهر است

هست نامرد آنکه غیر او کند

در طریق دیگران او رو کند

غیر این دو غیر دانم در جهان

تا بکی توغیر آری بر زبان

زین دو یک چیزت یقین حاصل شود

از هزاران کس یکی قابل شود

ای برادر صد هزار افسوس و حیف

که تودر عالم زنی خود لاف و سیف

سیف گوئی و ندانی سیف را

با تو گویم صدهزاران حیف را

سیف را میدان تو شاه ذوالفقار

خارجی را زآن برآر از جان دمار

گر تو مردی بر میان بر بند سیف

خارجی را کش که نبود هیچ حیف

خارجی خارج شده از اهل دین

با محبّان شه او آمد بکین

فعل کس دارد بکس چون بازگشت

کین او آخر بسویش بازگشت

مرتضی دیدی چه کرد اندر جهان

کرد او خلق خدا را رازدان

صدهزاران خلق را شمشیر راند

صدهزاران دگر را پیش خواند

هر که راند او هالک آمد پیش ما

هر که خواند او سالک آمد پیش ما

حکم حکم او و فرمان آن اوست

هل اتی و انّما در شان اوست

مصطفی گفتا که راهش راه من

مرتضی شد در معانی شاه من

هست فرزندان او فرزند من

جمله را با جان بود پیوند من

گر نباشد در دل پاکت شکی

آل احمد آل حیدردان یکی

هر که در معنی این مظهر رود

بر تمام سروران سرور شود

هر که در معنیّ بما همخانه شد

در میان مردمان دیوانه شد

هست این دیوانگی در پیش ما

می‌نهد او مرهمی بر ریش ما

سالها بر خاک سودم روی خویش

تا شبی خوانی مرا تو سوی خویش

سالها در انتظارم ای حبیب

تا دهد یک شربت آبم طبیب

خود طبیب من علیّ مرتضی است

زآنکه او را شربت کوثر عطاست

ختم کن عطّار و گفت نو بیار

نی علوم فقر گو با شیخ خوار

تا ترا منکر نگردد در جهان

این معانی را بر او برمخوان

تا نگردد واقف از اسرار تو

خود نباشد دیگرش در کار تو

یک سر مو نیست ناشرعم به پیش

کور بادا چشم اغیارم به نیش

نیش من مدح امیر مومنان

کان دمادم بر دل و جانش دوان

مدح او باشد چو تیغ بی‌غلاف

میزنم بر سینهٔ اهل خلاف

بارالها خود همی دانی که من

غیر راه تو نرفتم در علن

گوشه‌ای گیرم ز خلقان جهان

تا شود حاصل مرا مقصود جان

یا الهی دور گردانم ز خلق

تا روم با اولیا در زیر دلق

تو به نحو وصرف مشغول آمدی

زان سبب از عین معزول آمدی

من ز معنی گنج دارم صد هزار

می‌کنم در روح درویشان نثار

من همه علم جهان را خوانده‌ام

در معارف بس سخنها رانده‌ام

من دگر از گفتگو وامانده‌ام

دست از گفت و شنید افشانده‌ام

چون دگر می‌بایدم رفتن بخواب

می‌دهم حرفی برون از اضطراب

خاک من روزی که می‌گردد خراب

بر سر خاکم بخوانند این کتاب

زاهد و مفتی که راه ما نجست

در درونشان نور ایمان بودسست

حال ما با حال ایشان جمع نیست

زاهد ما را بمعنی سمع نیست

زاهد و شیخ زمان دیوانه‌اند

زآنکه خود با خارجی همخانه‌اند

هرکه شد همخانه با او خوگرفت

همنشین گردید و بوی او گرفت

گل اگر با گل بود گل‌بو شود

ور به سر گین باشد او بدخو شود

روتو از آلودگیها دست شو

تا شوی صافی چو باده در سبو

میکشم من باده صافی در جهان

تا شوم منصوروار از خود نهان

می‌خورم باده ولی از دست دوست

زانکه ذوق مستیم از دست اوست

میخورم باده زجام باصفا

وان صفا باشد ز شاه اولیاء

میخورم باده ز دست پیر خود

تو خوری زقّوم دست میر خود

هرکه راهی می‌رود بی راهبر

دارد آن راهش دری اندر سقر

رو بمعنی راه پاکان الاه

تا دهندت جام شاهی را به گاه

رو تو راه شهسوار لو کشف

تا شوی واقف ز کار لو کشف

من شدم زان شه یقین از اهل دید

زانکه در گوشم ندای او رسید

خود ندای او همه عالم گرفت

هر که نشنید این نداماتم گرفت

رو خرد بگذار و عشق او بورز

مست گرد و عشق او نیکو بورز

چوب رز می از کسی آورده است

کو بخود پیچیده مستی کرده است

کارگاه او چه دانی ای پسر

صدهزاران دور دارد چون قمر

او بدوری صد هزاران سیر کرد

بعد از آن عطّار را در دیر کرد

گفت صاحب درد یابی دریقین

این زمان معنیّ کل در ما ببین