گنجور

 
عطار

گفت پیر ره که او بیخود شده

در ره عرفان حق راشد شده

نقطهٔ سرّ قلم با لوح گوی

بعد از آن نقش صور از لوح شوی

گفتمش چون علم حق آمد درون

غیر حق را ازدلم کردم برون

عشق با هستی من شد رهنمون

جهد کن از هستی خود رو برون

من بکلّی خویش را کردم تباه

چون بدیدم مظهر ذات الاه

یک چله در پیش آن سلطان بدم

در کمال سرّ او حیران شدم

آنچه گفت او گوش کردم من تمام

بر جمال شاه او کردم سلام

آنگهی از وی اجازت خواستم

جان خود از فیض او آراستم

جملگی هستیّ خود کردم تباه

تا رسیدم من بدرگاه اله

هر که او رادید جمله حق بدید

بیشکی او درمقام حق رسید

هر که اورا حق بداند حق شود

بیشکی او خود حق مطلق شود

همچو منصور از اناالحق دم زند

جمله عالم را هم او برهم زند

کفر و ایمان را گذار و حق شناس

تا نگردی در ره دین ناسپاس

هر که او از دین احمد روی تافت

او بچاه ویل شیطان راه یافت

رو ز احمد پرس سرّ مرتضی

حق بقرآن گفته با او هل اتی

تو چه دانی سرّ این دریای دین

او یدالله است درعین الیقین