گنجور

 
عطار

ندا آمد درون جسم و جانش

ورا بنمود کل راز نهانش

که ای آدم چرا هستی تو تنها

که من باتودرم اینجای یکتا

چو من با تو درون جسم و جانم

در این جنّت ترا عین العیانم

چرا تنها همی گوئی که هستم

که با تو در درون جان نشستم

ایا آدم در ایندم شاد میباش

بجز من از همه آزاد میباش

ایا آدم درون ما را نظر کن

نظر در جسم و جان مختصر کن

ایا آدم منم در بود جانت

که بنموده همه راز نهانت

ایا آدم چو تو دُرّ نفیسی

همی خواهی در اینجا هم جلیسی

دلت تنگ آمده است اینجا بیکبار

که جز ما نیست اینجا هیچ دیّار

ولیکن من خداوند کریمم

عیان صانع وحی رحیمم

منم دانا، منم بینا بهر حال

همی دانم درونت کل احوال

منت بخشم بفضل خویش اینجا

نمود عشق هم در دیدن ما

منت بخشم در اینجا دیدن خَود

که پیش ما نگنجد هیچ از بد

حجاب آنگه ز پیش روی برداشت

چو آدم در نمود او جسم بگماشت

میان بیخودی حق را یکی یافت

خدا وز خویشتن او بیشکی یافت

چنان مست لقا شد او بیکبار

که آن سرّ دید چون اوّل دگربار

نمیدانست آدم او سر از پای

بمانده واله و حیران و شیدای

نمیدانست آدم هیچ بیخویش

حجاب جملگی برداشت از پیش

چنان مست لقای جان جان بود

که آدم در نهان حق عیان بود

چنان مست لقا بد در جلال او

که در حیرت عجب بُد گنگ و لال او

چنان مست لقا بد در عیانش

که بیرون بود از کون و مکانش

چنان مست لقا بد بیخبر او

که جز یکی ندیدش سر بسر او

چنان مست لقا بد آدم آنجا

که در اعیان نمیآمد دم او را

دم آدم ز جزو و کل برون بود

که آدم سرّ کل نایافت چون بود

دم او آن دم اوّل رو نمودش

که از بود تمامت در ربودش

دم او حق تعالی بد در آن دم

بخود پیوست بشنو سرّ آدم

چنان بد آندم و آدم نگنجید

که در عین العیان آن دم نگنجید

چو آدم مست حیرت شد ز عالم

بهشت جان بدید و سرّ اعظم

در آن دم کرد او را عشقبازی

من این اسرار میگویم ببازی

بدان اسرار حق بازی و در یاب

در این اسرارها این دم تو بشتاب

خطاب حق سوی جبریل امین شد

مر او را در زمین عین الیقین شد

سوی جنّت شتافت از قوت حق

که تا پیدا شود کل قدرت حق

خطابی کرد حق در سوی جبریل

که هان از پهلوی چپ زود تبدیل

کنی آدم در اینجا آشکارا

که تا بیند حقیقت صنع ما را

در آن دم عقل کل آمد مشهّر

ز من بشنو تو این اسرار بی مر