گنجور

 
عطار

چو شیخ این راز بشنید از خداباز

جُنید پیر را گفت ای سرافراز

چنین افتاد اینجا آنچه بینی

شنیدی جمله و صاحب یقینی

عجب حالیست در عین زمانه

که این شهباز آمد نشانه

نه آن مرغست این کز دانه گردد

همی خواهد که دامش در نوردد

ندیدم مثل این و کس نه بیند

بجز عین زمانه گر نه بیند

وصالش اندر اینجا دست دادست

از آن در کشتن اینجاگاه شاد است

وصالش از تجلی جلالست

فراقش در میانه دید وصالست

چنان مستغرق اسرار آمد

که بیخود جملگی بردار آمد

سراپایش همه دیداردارد

چنین شرح و بیان گفتار دارد

تودیدی هر صفاتی عین گفتار

که میگوید حقیقت او ز دلدار

همه گفتار او از جان جانست

در این سرش حیات جاودانست

همه گفتار او از دید دید است

ابا جانان درین گفت و شنید است

همه گفتار او از بهر مرگ است

که این شاه جهان خود کرده ترکست

همه گفتار او در کشتن آمد

از آنش در جهان برگشتن آمد

نه صورت لیک جان جان جانست

حقیقت ذات او کل جاودانست

ز عهد آدم ای شیخا تودیدی

چنین شخصی بگو از که شنیدی

چنین شخصی کجا آوازه دارد

که جان عاشقان او تازه دارد

حقیقت فتنهٔ روی زمین است

که از عشاق این کس پیش بین است

ندیدم فتنهٔ چون او بعالم

که میگوید یقین این سردمادم

دمادم راز میگوید عیان باز

که خواهم کشتن اندر عین سرباز

تو چوندیدی مر او را باز گو تو

به پیش من حققت راز گو تو