گنجور

 
عطار

ز دار آنگاه منصور حقیقت

جوابی داد کای میر شریعت

توئی شیخ کبیر عالم خاک

که خدمتکار تست این چرخ و افلاک

تو ای شیخ جهان در پایداری

ستاده تن زده در پای داری

تو ای شیخ این زمان خاموش مانی

زمانی در مکان بیهوش مانی

نه این باشد وفا و مهربانی

که اسرار نکو را تو بدانی

تو میدانی مرا اسرار اینجا

تو کردستی مرا بردار اینجا

تو میدانی مرا اسرار تحقیق

که در کشتن مرا از اوست توفیق

تو میدانی که گفتستم ترا راز

دگر گفتم جنید اینجایگه باز

نمیدانید اینان گرچه دانند

که ایشان مردن از جان کی توانند

مرا زیبد ز خود رفتن درین راه

که هستم از حیات جمله آگاه

مرا زیبد که جان بازم برویت

که من راز توام آیم بسویت

چو ایشان در زمان در دهر هستند

حقیقت در خراباتم نشستند

منم اسرار ایشان درحقیقت

که گفتم این چنین از دید دیدت

منم اسرار ایشان از نمودار

همی گویم حقیقت بر سر دار

ببازی نیست اینجا مردن از خویش

مرا زیبد که جانان دیدم از پیش

ولی دانم که ایشان ناتمامند

درین سودای ما ناپخته خامند

ره شرعم اگرچه کرده ایشان

ولکین ماندهام در نزد ایشان

اگر این پرده از هم بردرانند

مرا اینجا به بینند و بدانند

اگرچه پختهٔ رازی در اینجا

ز راز من تو آگاهی در اینجا

تو دانی راز من در پردهٔ راز

که اینجا دیدهام انجام وآغاز

منزه دانم اینجا از همه چیز

مبرّاام در اینجا ایمنم نیز

توی اسرار ومن اسراردانم

تو برکاری و من بیکار از آنم

ترا زیبد کنون سلطان معنی

که برگویم ترا برهان معنی

که اینجا محو کن اسرار عالم

برانداز این زمان از پرده دردم

توانم کردن این اما حقیقت

درین معنی است ما را صد طریقت

کسی ای شیخ دین ما را نه بشناخت

بگو تا لاجرم بودم در این باخت

من اینجا بهر تو دیدار کردم

ز عشقم خویشتن بردار کردم

که هر خواری که هست اینجا مرا باد

که نقش خود دهم اینجایگه داد

مرا این آفرینش بهر این بود

مرا این سر یقین عین الیقین بود

کنون خواری نخواهم من دگر بس

مرا زیبد در اینجا گفتن و بس

مرا اینجا بباید خویشتن سوخت

حقیقت هم دل و هم جان و تن سوخت

نسوزانم کسی را خود بسوزم

جهان را شمع وحدت برفروزم

نخواهم کشت کس را خود کشم من

شراب صرف وحدت درکشم من

از آن خمخانه خوردستم شرابی

که دنیا مینمایم چون سرابی

از آن خمخانه کردم جرعهٔ نوش

که دنیا میشود کلی فراموش

از آن خمخانه شیخا نوش کن جام

که دیدستی یقین آغاز و انجام

از آن خمخانه من امروز مستم

بت خود را بیکباره شکستم

از اول بت پرستیدم در اینجا

ندیدم هیچ ازین بت دیدم اینجا

جمالت بت پرست خویش آخر

مرا او کرد مست خویش آخر

بدیرم درکشید از آخر کار

مرا او محو کرد اینجا بیکبار

بدیرم درکشید و مست کردم

حقیقت نیست کرد و هست کردم

کنون مست جلال جاودانم

عجب مست جمال بینشانم

چنان مستم که جانم پیش محو است

مرا دیدار اودر دید سهو است

مرا این مهلکات اینجا یقین است

که آخر این جهانم پیش بین است

هلاکی عاشقان دیدار یار است

از آن منصور اینجا برقرار است

همی خواهم قرار خود دگربار

که بردارم زجان خود دگر بار

مرا باریست صورت درمیانه

که دایم مینمایم جاودانه

نخواهد جاودانه ماند صورت

مرا هم سوختن آمد ضرورت

کنون شیخ جهان لامکان تو

گذشته از زمین و از زمان تو

اگرچه پیر شبلی پیر راهست

در اول دیدمش او عذر خواهست

مرا گفت آشکارا این عیان او

حقیقت هست در دل بی نشان او

اگرچه او رسیده نارسیده است

ندیده است او و بیشک ناپدید است

هر آنکو ناپدید آمد در اینجا

در آخر او پدیدآمد در اینجا

هر آنکو ناپدید یار گردد

ز بود جسم و جان بیزار گردد

در آخر جان جان آید پدیدار

چوگردد جسم و جانش ناپدیدار

جمال یار اینجا بی نشان است

بجز منصور او را کس ندانست

ندیدم هیچکس اینجای دیدار

منم بی عشق خود از خود خریدار

توئی شیخ زمین و آسمان تو

گذشتستی هم از کون ومکان تو

بفرمایم که تا دست و زبانم

ببرید و ببین شرح و بیانم

قدم فرمای تا اینجا می جدایم

کنند و بنگری صنع خدایم

فلک را در ملک اینجا زنم من

حقیقت دور گردون بشکنم من

چنان راندستم اینجا گه قلم باز

که جسم اندازم از سوی عدم باز

عدم خواهم که دنیا دیدهام من

قدم خواهم قدم را دیدهام من

بنزدم جمله دنیا دیدهام من

که دنیا کنده پیری دیدهام من

در این ارزن کجا من شرح فردوس

کنم آرم کنون من فرع فردوس

نخواهم دم بدنیا کردن اینجا

که دنیا ازمن آمد خوب و زیبا

هر آنچه از کارگاه ماست امروز

حقیقت در بر چرخ دل افروز

همه نیکست اما در شریعت

بدی میدان گرفتار طبیعت

همه مردان ره گفتند این باز

چه به زین یافتند عین یقین باز

همه مردان ره دیدند خواری

ز دستانش بکرده پایداری

مرادنیا و بر دین برگ کاه است

که برتر زین مرا خود پایگاهست

چه صورت عین دنیا بود اینجا

یقین جان دید مولا بود اینجا

نه دنیا و نه مولا در بر من

مرا مغیست از اسرار روشن

بجز ذاتم همه اینجا هبا است

که ذاتم عین دیدار خدا است

همه عاشق همه دنیا سراب است

بر عاقل همه دنیا خراب است

تو ای شیخ کبیر جمله مردان

مرا زین نقشها آزاد گردان

چو دنیا سجن مؤمن آمد اینجا

که در اینجای ایمن آمد اینجا؟

حقیقت جایگاه دیو گردم

که من زین معنی اینجاگاه فردم

یکی باشم دوئی را من ندانم

دوی را از یکی اینجاجهانم

کنون صورت نمیخواهم ز دنیا

نخواهم ظلمت ازنور تجلا

مرا بس اندرینجا گاه دیوان

که کردستم عجایب در غریوان

همه مقصودم اینجاهست کشتن

وزین صورت همه آزاد گشتن

سخن از شرع گفتم در حقیقت

تو میدانی یقین پیر طریقت

جنیدم راهبر سلطان دین است

بجان پاک او صد آفرین است

ولی باید که بهتر زین نداند

مرا در کشتن خود راز داند

گذشتم این زمان از جسم و از جان

نمیباید مرا جز دید جانان

همه گفتارها از بهر اینست

همه کردارها از بهر این است

چه به زین چونکه جانان رخ نموده است

مرا امروز پاسخها نمود است

چرا میگوید ای منصور امروز

ترا با خود کنم مشهور امروز

ترا باید نمودن راز من باز

بیار این هر که تا گردم سرافراز

سرافرازی ترا خواهد بدن بس

نخواهد بود همچون تو دگر بس