گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

اگرچه سالک خوب ظریف است

دمادم در همه کاری لطیف است

نظام عالم از عقلست تحقیق

کسی کز عقل اینجا یافت توفیق

هدایت یابد اندر آخر کار

درو اسرار جان آید پدیدار

ممان در عقل گر تو مرد راهی

وگرنه اندرین منزل بکاهی

ممان در عقل خود با عشق میباش

که در اینجا نماید عشق نقاش

حقیقت عشق اینجا گه سفر کرد

چو باز آمد همه زیر و زبر کرد

حقیقت خانهٔ عقل اندر اینجا

نگیرد لیک او با نقل اینجا

چوباز آمد خرابی کرد آخر

که شد اسرارش اینجاگاه ظاهر

اگرچه خانه بردار است در عشق

کند در نقل در پیوستگی عشق

چو عشق خانه آمد در خرابی

ز بیت او بتابد آفتابی

شود روشن بنور عشق اینجا

ابا عشق آید اندر وصل یکتا

یکی گردد بنور عشق جانان

شود در عشق اینجا گاه پنهان

چو روشن گردد او دلدار گردد

ز دید و بود خود بیزار گردد

حقیقت وصلش اندر پاکبازیست

چنین اسرارها اینجا نه بازیست

تو اندر عشق شو محو هوالله

دمی زن هر زمان در ما سوی الله

چه کردی جام وحدت نوش بیعقل

مکن زنهار از تقلید ما نقل

زمانی بیعیان اینجا چه باشی

ابی عین العیان اینجا چه باشی

در ایمان کوش اندر جام مستی

چو بشکستی ز خویشت باز رستی

تو تا با خویش باشی حق نیابی

شود مطلق که حق مطلق نیابی

تو تا با خویش باشی در میانه

کجا بینی خدائی جاودانه

برون از تست هم با تست بنگر

درین اسرار فهمی آر و بنگر

برون ذات هم با تست جانان

یقین دیدار او بنگر ز پنهان

برون از تست هم با تست دلدار

همو کرد آمدت از خود خبردار

برون از تست هم با تست معشوق

ترا از خود بباید جست معشوق

برون از تست هم با تست الحق

خداوندت زند در خود اناالحق

برون هستیی خود را نظر کن

همه ذرات ازین هستی خبر کن

ازین هستی که باشی رواز اینجا

چو اندر عین کل داری خور اینجا

ازین هستی که داری برخور ای دوست

که هستی برتر از ماه و خور ای دوست

ازین مستی که داری شاد میباش

ز جزو و کل به کل آزاد میباش

ازین مستی که داری روی او بین

همه از روی او اینجا نکو بین

تو هستی این زمان در جسم و جانت

نظر کن هستی کون و مکانت

تو مستی این زمان بنگر رخ یار

حقیقت عمر خود ضایع بمگذار

مکن ضایع تو اینجا زندگانی

که تا قدر خود اینجا گه بدانی

بدان قدر خود اینجا همچو مردان

رخ از عشق کل اینجا برمگردان

بدان قدر خود اینجا گه چو عشاق

که هستی جوهری در جزو و کل طاق

چوداری اندر اینجا قربت یار

اگر ای جان توهستی سر هر کار

بدان قدر خود اینجا همچو منصور

تو نزدیک شهی چه میروی دور

تو از نزدیکیان شاه هستی

حقیقت از یقین آگاه هستی

از آگاهی در اینجا گاه برخور

تو محبوب شهی از شاه برخور

تو برخور این زمان از شاه اینجا

که گرداند ترا آگاه اینجا

تو برخور این زمان از وصل امروز

که بیشک داری اینجا اصل امروز

چو در خمخانهٔ عشقی فتاده

بماندستی عیانی هست باده

بمستی راست ناید دیدن دوست

که خوانندت همه اهل دلان پوست

دمی مستی خوش است ای شیخ عالم

وگرنه مستی اینجا گه دمادم

بنزد عارفان و پاکبازان

ابی مغزی بود اینجا یقین دان

دمادم سرّ عشق آید پدیدار

دمی مستی تو و یک لحظه هشیار

کسانی کاندرین ره مست اویند

از آن در مستی کل هست اویند

که قدر خویش میدانند اینجا

همه از پیش میدانند اینجا

حقیقت پیش بینی واصلی است

ورنه بیجنون بیحاصلی است

دمی در بیش بینی راهبر تو

مرو از بود خود اینجا بدر تو

چو بیرون و درون دیدار جانست

ترا اندر درون عین عیانست

چو میخوردی ز خود بیرون مشو تو

مر این اسرار کل نیکو شنو تو

درونت با برون هر دو یکی کن

نمود خویش اعیان بیشکی کن

که با عشقت در اینجا راز باشد

کسی باید که او دمساز باشد

که سرّ عشق اینجا گه بداند

یقین پنهانی از پیدا بداند

اگر مرد رهی او را چنین بین

تو عقل و عشق اینجا پیش بین بین

دو جوهر با یکی ذاتست در تو

عیان در عین ذراتست در تو

دو جوهر با تو اینجا هم جلیساند

بمانده اندرین نفس خسیساند

دو جوهر با تو اینجا در حقیقت

یکی با ذات دیگر در طبیعت

بر ایشانست سر کار گاهت

حقیقت در عیان دیدار شاهت

چو هر دو با تو همراهند اینجا

حقیقت هر دو دل خواهند اینجا

نکو گفتیم شرحی و شنیدی

یکی دیگر بکلی آن بدیدی

ز سر عقل دانی نیز چندی

ز عشقت میدهم ای شیخ پندی

حقیقت عشق ورزاندر مکانت

که عشق اینجا بماند جاودانت

نباشد جوهری زیباتر از عشق

مبین اینجا حقیقت برتر از عشق

حقیقت عشق مغز بود بوده است

که بهر عاشقان اندر نمود است

حقیقت عشق دان دیدار الله

که او از کنه ذات اوست آگاه

بود اینجا به جز جانان نهبیند

کسی مر عشق را اعیان نه بیند

از آن گوئی نشانست اندر اینجا

حقیقت جان جانست اندر اینجا

حقیقت متصل با ذات باشد

عیان جملهٔ ذرات باشد

گهی بر صورت حیوان نماید

گهی بیصورت کل جان نماید

گهی باشد حقیقت روشنائی

گهی در ظلمت و عین سیاهی

گهی در خویش واحد مینماید

گهی مر خویش زاهد مینماید

گهی در ظلمت است و گاه در نور

گهی پنهان بود او گاه مشهور

بود کارش همه رندی و مستی

گهی در ظلمت و گه بت پرستی

گهی در کعبه باشد در مناجات

گهی مستانه و گه در خرابات

ز هر نوعی که میخواهد دگرگون

برون او یقین بیچه و چون

درین نیرنگها یکرنگ باشد

همه اینجا ورا درجنگ باشد

که داند سرّ عشق اینجا تمامی

گهی درپختگی و گاه خامی

کمال عشق آن دم بازبینی

که در یکی تو او را راز بینی

دوئی را اندر اینجا منگر اینجا

زدید او حقیقت برخور اینجا

یکی دان سرّ عشق از مخرج ذات

ازو بگشای اینجا گه معمّات

حقیقت واصلی پاکیزه ناید

که تا مراین معمّا بر گشاید

نه چندانست وصف عشقبازی

که برگیری مر او را تو ببازی

نه چندانست وصف عشق کردن

که بتوانی بگلشن راه بردن

نه چندانست وصف عشق اینجا

که گردد بر تو اینجا گاه پیدا

نه چندانست وصف او حقیقت

که بتوان یافت در عین طبیعت

توانی یافت عشق اینجا به تحقیق

گرت معشوق بخشد عین توفق

توانی یافت عشق آنجا با عیان

اگر میبگذری از کسوت جان

توانی یافت عشق اینجا بدیدار

ار از خویش گردی ناپدیدار

توانی یافت عشق اینجا یقین تو

اگر از عشق باشی پیش بین تو

حقیقت عشق منصوری طلب کن

چو کاری کرد خواهی با ادب کن

بود عشق آنکه روی دوست بینی

همه یکی چو مغز و پوست بینی

همه یکی نگر اینجایگه دوست

حقیقت بود او چه مغز و چه پوست

همه یکی نگر در حضرت ذات

چه خورشیدت یکی چه عین ذرات

همه یکی نگر از بود بیچون

در این حضرت در آنجایی چه و چون

همه یکی نگر گر کاردانی

بجز یکی در این حضرت ندانی

همه یکی است اینجا در حقیقت

ولی نادان و وی بیند طبیعت

همه اینجاست یکی در دم یار

در اینجا آمده از وی پدیدار

پدیدار است این جمله ز جانان

همه در حضرت خورشید تابان

پدیدار است این جمله ز بودی

در اینجا جملگی کرده سجودش

پدیدار است این جمله ز الله

همه ذرات او اینجای آگاه

یکی ذاتست بنگر لا بالا

همه ذرات در خورشید پیدا

چنان منصور در عشق است سرمست

که خود شد نیست میبیند بکل هست

چنان در عشق موصوفست منصور

که میبیند وجود خود همه نور

چنان در عشق منصور است واصل

که عالم جملگی جسم است و او دل

چنان از عشق شاها ناپدیدم

که با جانان درین گفت وشنیدم

چنان در عشق شاها زار و مستم

که جام پر می اینجاگه شکستم

چنان در عشق شیخا عین ذاتم

که جز او نیست در دید صفاتم

چنان در عشق شیخا بود گشتم

که در عین العیان معبود گشتم

چنان در عشق شیخا بردبارم

که محکوم اندر اینجا نزد یارم

چنان در عشق شاها مست ماندم

که در عشقش یقین بیدست ماندم

چنان شیخا سخن ازوصل گویم

که جز اصلش حقیقت مینجویم

چنین شیخا فتادستم چنین ز او

بخاک پایت اینجا سرنگونسار

که آتش بینم و منصور درهم

حقیقت سوز او در من دمادم

دمادم هستم و یک ذره در نیست

بر من هست اندر نیست یکیست

وصال احمدم در جانست پیدا

مرا آن ماه و خور تابانست اینجا

محمد رهنمای من در این سر

بود کو کرد سرّم جمله ظاهر

سراپایم از او در غرق نور است

دلم از نور او عین حضور است

حضور و نور من از مصطفایست

مرا او در درون جان صفای است

کمالم از محمد در یقین است

محمد در درون من یقین است

اگر وصلم نه ازوی باشد ای شیخ

یقین کارم نه نیکو باشد ای شیخ

چنان در مهر او مجروح ماندم

که جسمم رفت کلی روح ماندم

اناالحق گفتم و جان رفت دیگر

همه ذرات من شد در یقین خور

منم خورشید ذرات دو عالم

نهاده روی سوی من دمادم

منم خورشید و ذره پای کوبان

وصال ما در اینجاگاه جویان

چنان شد مست منصور اندرین راه

که میبیند عیان در خویشتن شاه

دمی بیجسم یک دم در وجودم

دمی جانم دمی اسرار بودم

دمی دردی کشم اندر خرابات

دمی صافی خورم اندر دم ذات

دمی بودم بود پیدا در این راه

زمانی محو گشته در بر شاه

بچشم من به جز جانان نیاید

که جمله نزد من جانان نماید

بچشم من به جز جانان پدیدار

نمیآید در اینجا بر سر دار

منم اسرار لاهوتی در این سر

که اندر قاف قربت گشت ظاهر

در این حضرت همه جویای مااند

حقیقت جملگی جویای ما اند

در این حضرت منم گم کردهٔ خویش

بغربت در پس این پردهٔ خویش

که داند راز من جز من حقیقت

که کردم راز خودروشن حقیقت

که داند راز من من خویش دانم

که بود خویشتن از پیش دانم

ندانم راز من جز من ندانند

کسانی کاندرین روی جهانند

جمال ما ندیدند اندر اینجا

که بگشاید در ایشان را در اینجا

در خود ما گشادستیم به تحقیق

دهیم آن را که ما خواهیم توفیق

در ما را نه بسته است در حقیقت

ولی نتوان درون آمد طبیعت

طبیعت تا نگردد همچو ما پاک

که بالایش بیابد اندر این خاک

کجا آید بسوی ما روانه

وگرنه گفتنش باشد بهانه

کجا یارد زد ازما عقل کل دم

که در ما مینگنجد عقل آدم

که اوره کرده گم در پردهٔ ماست

بمانده در سر او پرده ماست

حقیقت شیخ توحید است این سر

یقین میدان ز تقلیدست این سر

ره تحقیق اینجا این چنین یاب

چو ما زین دم زن و عین یقین یاب

ازین عین یقین ما توبردار

که هستی راه بین ما تو بردار

جمال ماست پیدا در همه کل

فرستادیم در تو دمدمه کل

تو از ما زندهٔ در جسم و در جان

منم اینجا ترا دیدار جانان

تو از ما زندهٔ در عین صورت

ترا بخشیدهایم اینجا حضورت

تو از ما زندهٔ در حضرت ما

زمانی باش اندر قربت ما

ز ما مگذر که ما ذاتیم اینجا

ترا اعیان ذراتیم اینجا

نمود بود ما در تست موجود

از آن اینجا ترا هستیم معبود

منزه بین مرا در جسم و جانت

که بنمایم همه راز نهانت

ترا این عز و دولت هم ز ما هست

که جسم وجان تو در ما بقاهست

نمیری گر بما تو هست گردی

بذات ما یقین پیوست گردی

نمیری گر تو از ما زنده باشی

ولی باید که از جان بنده باشی

اگر در بندگی اینجا حقیقت

نمایم اندر اینجادید دیدت

اگر در بندگی ما را بخواهی

رسانیمت بعز و پادشاهی

اگر در بندگی ما را بدانی

ترا بخشیم ما صاحب زمانی

اگر در بندگی آری سجودم

بمعنی در درونت بود بودم

ز ما بگذر که پیدائیم در تو

جمال خویش بنمائیم در تو

اگر در بندگی فرمان بری تو

برفعت از همه کل بگذری تو

اگر در بندگی بینی لقایم

لقایم مر ترا اینجا نمایم

چو آیی در خراباتم حقیقت

نظر کن در سوی ذاتم حقیقت

چو آیی در خراباتم ز هستی

چو نوشی جرعهٔ از خود برستی

چو آیی در خراباتم یقین تو

بجز من هیچ اینجا گه مبین تو

چو آیی در خراباتم فنا گرد

که گردانم ترا اندر فنا فرد

چو آیی در خراباتم چو مردان

یکی باش و رخ از هر سو مگردان

چو آیی در خراباتم مرا بین

درون خویش بیچون و چرابین

چو من جامی وهم از دست من نوش

دو عالم کن بیک جامم فراموش

منم ساقی ایا شیخ جهان بین

مرا ساقی جمله عاشقان بین

منم ساقی تو جام از دست من خور

که تا گردم بکل بودم تو بنگر