گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

فناگرداند زین ره شیخ جان بین

درون جان و دل عین عیان بین

کنون چون دست شد با دست دلدار

چه خواهد نیز یابم در نمودار

چو ما را دستگیری کرد جانان

از آن دستی در اینجا برد جانان

کنون چون دستگیری کرد آن شاه

بنزدیک خودم دادست او راه

کنون دستم گرفت و پایداری

نمودم دمبدم درعشق یاری

جفای او وفای ماست بنگر

رضای او رضای ماست بنگر

ز دستم چند گویم سرببازم

درین ره چون بدیدم شاهبازم

چو راهم داد نزدیکش شتابم

که بخشیده است اینجا فتح بابم

گشوده راه ما در کل کونین

همه دیدار ما در عین مابین

چو ذاتم داد اینجا در حقیقت

رهم هم داد ما را در شریعت

دم من داد جانان پیش جانان

که پستم نیز پیش اندیش جانان

ز پیش اندیشی خود یاد کردم

از آن در عشق خود پرداد کردم

ز پیش اندیشی خود رهبرم من

توانم کز سر جان بگذرم من

ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم

کنم بیشک که من آن میتوانم

ز پیش اندیشی خود ذات دیدم

کنون اسرار هر آیات دیدم

ز قرآن این زمانم واصل ذات

حقیقت دانم اندر جمله ذرات

ولی باید که قرآن باز داند

ز قرآن بیشکی هر راز داند

ز قرآن این زمان منصور پیداست

درون او حقیقت نور پیداست

به بین این خون که نور ذوالجلالست

اناالحق گوی اینجا در وصال است

مبین خون شیخ بیشک ذات او بین

نمود خویشتن در ذات او بین

حقیقت این زمانم سرّ قرآن

حقیقت آشکارا هست درجان

نه در زندان تو گفتی شیخ با من

که باید کردنت اسرار روشن

وگرنه دزد راهی تا بدانی

زدی این دم تو آن دم در نهانی

چو در اینجایگه من دزد راهم

کنون بنگر که اندر دار شاهم

کنون بردار شاهم دزد عشاق

ز شاهم بستده من فرد عشاق

کنون بردار شاهم از حقیقت

که دزد لایقی دارند حقیقت

چنان فرمودهام در سر قرآن

حقیقت سر این معنی فرو خوان

نه حق گفته است والسارق بقرآن

بخوان اینجایگه میدان تو برهان

که دزدان دست او با پای اینجا

بریدن باید اینجا شیخ دانا

حقیقت دزد راه تست منصور

اگرچه آگه اندر تست منصور

چو من دزد ره مردان دینم

ز دزدی این زمان اندر یقینم

چو من دزدی کجا باشد بآفاق

که دزدی اوفتادستم عجب طاق

ندارم همسری از دزدی خود

کنون نیکم اگرچه کردهام بد

ز من عین بدی شد تا بدانی

رضای ما چنین بد تا بدانی

رضای ماست اینجا خواری عشق

از آن داریم ما غمخواری عشق

رضای ماست اینجا سر بریدن

ره جانان بود در سر بریدن

رضای ماست اینجا جانفشانی

ترا میگویم ای شیخ این معانی

حقیقت از در منصور حلاج

بود او را یقین در عین آماج

نشان او را بیابد این زمان تیر

بباید دوخت سر تا پایش از تیر

حقیقت این چنینم آرزویست

ز بهر این زمان درگفت و گویست

گناه دست نبود شیخ جانم

بریدن باید اینجا گه زبانم

زبان باید برید اینجا نه دستان

که باشد این گناه او را یقین دان

زبان دارد گنه اینجا بگفتار

اناالحق میزند اندر سردار

زبان دارد گنه در بیوفائی

که دعوی میکند او در خدائی

زبان دارد گنه نی دست ای شیخ

که اینجا آمده است او مست ای شیخ

زبان دارد گنه در حکم احمد

که این یک نکته میگوید چنین بد

بحکم شرع میباید بریدش

که تا پیدا نماید دید دیدش

بحکم شرع اگر در خون بگردد

اناالحق گفتن اینجا در نوردد

بحکم شرع بردار است اینجا

اگر بیشک خبردار است اینجا

چنان کاینجا دو دست خود بریدم

ازین معنی زمانی آرمیدم

چه دستانها که دست اینجا نمودم

ور اسرار از آن فارغ گشودم

زبان این لحظه با او یار گردد

ز سر دست تو برخوردار گردد

زبان و دست گفتستند مردان

زبان باید نمود این راز میدان

توا بشیخ جهان اسرار دانی

بمعنی برتر از عین معانی

حقیقت دزد منصور است اینجا

ز دزدی رفت او بردار اینجا

یقین آغاز با انجام اینجا

ز دزدی یافت او چون کام اینجا

ز دزدی یافت او اسرار اینجا

ز دزدی گشت او مشهور و پیدا

ز دزدی یافت اسرار حقیقت

ز دزدی رفت بردار شریعت

مرا این لحظه اسرارم عیانست

که جانانم درین دارم عیانست

نموده راز با ما از سر دست

حقیقت راز گفتم تا که پیوست

ابامن یار در زندان چنین گفت

رموزی دوش در عین یقین گفت

که ای منصور گفتی رمز مطلق

خدایم من تو گفتستی اناالحق

منم با تو تو با من راست گوئی

در این معنی دگر اینجا چه جوئی

منم بنمودهام اسرار اینجا

حقیقت هم ترا دیدار اینجا

ز دیدارم نمود راز دیدی

مرا در پردهٔ جان باز دیدی

چو من در پردهٔ جانت عیانم

ولی از چشم صورت بین نهانم

ابا تو گفتهام در پرده هر راز

بگفتم با تو کاین پرده برانداز

حقیقت پرده اکنون بر دریدی

بجز من هیچ در پرده ندیدی

بجز من نیست اندر پرده اینجا

بدیدی عاقبت گم کرده اینجا

مرا در پرده دیدی ناگهان تو

نمودی راز با خلق جهان تو

ترا خود نیست اینجا دوستداری

اگرچه ماهم اندر پوست داری

نمودی مغز ذاتم در تن خویش

حجابت رفته اینجا گاه از پیش

نمودی مر مرا با خاص و با عام

که بد مستی نداری طاقت عام

ترا زین گفتن بیهوده معنی

که با ما میکنی در عشق دعوی

تو دعوا میکنی معنیت باید

در اینجا گر نه این دعویت باید

اگرچه صورتت در ذات معنی

بدانسته ز ما آیات معنی

نبستانند از تو خاص و هم عام

که بد مستی نداری طاقت جام

نداری طاقت جامی در اینجا

کجا یابی تو مر کامی در اینجا

نداری طاقت جامی فنا شو

ابا ما در میان جان بقا شو

نداری طاقت جامی چه گوئی

کنون در هرزهاند گفت و گوئی

نداری طاقت جامی ز دلدار

کنیمت این زمان منصور بردار

نداری طاقت جامی ز منصور

فنادستی عجب از نفس و جان دور

نداری طاقت جام الستم

کنون پیوندت اینجا گه شکستم

نداری طاقت جام یقینم

ترا نزدیک خود مردی نهبینم

نداری طاقت اینجام اینجا

بخواهی بودن اندر عشق رسوا

کنم رسوا ترا فردا حقیقت

نمایم بر تو مر غوغا حقیقت

کنم رسوا ترا فردا بر خلق

بسوزانم ترا زنار با دلق

کنم رسوا ترا فردا بر خویش

نیم آنکه برم اندر بر خویش

کنم رسوا ترا فردا ابردار

ببرم دست و پایت بین خبردار

کنم رسوا زبانت را به بیرون

کنم اندازم اندر خاک و در خون

نمیدانی چه خواهی دید فردا

که خواهم کردنت منصور رسوا

اگر مرد رهی ماهی چنین است

چنین خواهد بدن فردا یقین است

که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد

وز آن خواهی تو بودن صاحب درد

بگفتی راز با منصور غافل

کجا از دست تو بپذیرد ای دل

دل و جان را قبول اینجا ندارد

که گویندت وصول اینجا نداری

تمامت سالکانت اندر اینجا

کنند از عشق صد افغان و غوغا

مگو منصور اگر تو مرد راهی

وگرنه رخ به بینی زین سیاهی

اگر رسوائیت آمد یقین خوش

بسوزانیم فردایت بر آتش

به آتش مروجودت را بسوزم

تمامت عین بودت را بسوزم

در آتش رفت خواهی ز اروسرمست

ابی پا و زبان منصور بی دست

در آتش رفت خواهی تا بدانی

نمایم آنگهی راز نهانی

ترا در آتش سوزان حقیقت

نمایم بیشکی دیدار دیدت

بگفتی راز ما شرمت نداری

کنون باید که رازم پایداری

حقیقت پایداری کن بردار

مشو غافل ز من این دم خبردار

که خون از دست خود بینی روانه

ترا من رخ نمایم بی بهانه

چو دست خویشتن بینی پر از خون

مشو آن لحظه اینجا گه دگرگون

نشان ما شناسی عین خونت

وگر نه گفتن پر از جنونت

هر آنکو در ره ما غرق خون شد

ابا ما در تمامت غرق خون شد

هر آنکو در ره ما یافت بوئی

کنم گردان سرش مانند گوئی

اگر خواهی گذشت از جان نمایم

ترا معنی دمادم مینمایم

اگر خواهی گذشت از جان و از تن

ترا دایم کنم اینجای روشن

اگر خواهی گذشت از سردراینجا

کنم با ذات خود ذات تو یکتا

اگر خواهی گذشت از سر حقیقت

نهم من بر سرت افسر حقیقت

اگر منصور اینجا مردمائی

حقیقت مرد صاحبدرد مائی

چنین راندم قلم ای مرد سالک

زوصلت میکنم فردای مالک

فناگر دانمت چون راز گفتی

ابا خاص و عوامم بازگفتی

ترا بند زبان اینجایگه نیست

تن تو لایق دیدار شه نیست

ترا بند زبان اینجا نبوده است

زبان کردی و گفتی زین چسود است

ترا پند زبان چون نیست تحقیق

کجا یابی درین اسرار توفیق

مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون

بیابی ذات خود را غرقه در خون

کنم منصور این قسم فراقت

کنم اندر نمود اشتیاقت

کزین سر بر سر خود میکنی تو

که بود خویشتن کل بشکنی تو

تو با ما ما بتو هر دو یکیایم

حقیقت ذات اینجا بیشکیایم

ترا گردانم اینجا گه یگانه

نظر کن تا بدانی این بهانه

بهانه نیست منصور این نمود است

زما کانجا دل و جانت شنود است

اناالحق ما زدیم اندر نمودت

نمودی هستم آید زین نمودت

نمایم مرترا منصور فردا

میندیش از فراق و عین غوغا

چنان با ما یکی شو بر سردار

که چیزی می نه بینی جز مرا یار

ز ما گوی وز ما میزن اناالحق

که من خود مینمایم راز مطلق

ز ما گوی و دمادم خرّمی کن

ابا ما یک نفس تو همدمی کن

تو دم با ما زدی ما با تو همدم

همی باش ار بریزیمت یقین دم

کنون منصور میکن عشق بازی

که اینجا نیست ما را عشقبازی

ببازی عشق ما مرناکسی را

نباشد تاشوی آنجا کسی را

بگردد آنگهی بنمایم اسرار

ابا او مینمایم از سردار

تو یکتای منی منصور سرکش

بسوزانم ترا فردا به آتش

تو یکتای منی درجان و در دل

تراام من ترا ای پیر واصل

ز وصل ما کنون بر خور حقیقت

گذر کن تو بما بر خور حقیقت

گذر کن زین وجود و ذات ما بین

وجود خویشتن محو فنابین

بقایی نیست صورت را درین جان

بکن ترکش تو یار خود مرنجان

چو مردان بگذر از این دام صورت

که این رفته قلم باشد ضرورت

کنون منصور فردا راز بینی

مرا در جمله اشیا بازبینی

زوال صورتت فرداست دانی

همه از صورتت پیداست دانی

زوال صورتت فرداست آخر

نمایم ذات خود فردات ظاهر

زوال صورتت گرچه جمالست

توئی تو شو که از عین وصالست

وصال آخر کار است فردا

مرو بیرون دمی منصور از ما