گنجور

 
عطار

نجومی نیک می‌دانست آن شاه

شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه

شود بیچاره در دست بلائی

بکرد القصّه او از سنگ جائی

چو کرد از سنگ خارا خانهٔ راست

نگه دارندهٔ بسیار درخواست

چو در خانه شد آن را روزنی دید

ز روزن خانه را چون روشنی دید

بدست خویش روزن کرد مدروس

که تا در خانه تنها ماند محبوس

نبودش هیچ ره سرگشته آمد

بآخر تا که دم زد کُشته آمد

اگر خواهی که پیش افتی بهرگام

بترک خود بباید گفت ناکام

تو گر ترک خود و عالم نگوئی

چو مرگ آید بگوئی هم نگوئی

چو باقی نیست خفت و خورد آخر

چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر