گنجور

 
عطار

چو سنگ و آهن افتادند درکار

زهر دو آتشی آمد پدیدار

درآمد سوخته کز سوز می‌زیست

زبان بگشاد آتش گفت هین کیست

جوابش داد آنجا سوخته باز

که هستم آشنا ای یار دمساز

پس آتش گفت کارم روشنائیست

تو تاریکی ترا چه آشنائیست

جوابش داد حالی سوخته خوش

که تاریک از که‌ام الا ز آتش

مرا تو سوختی در روشنائی

کنون گوئی نداری آشنائی

چنین چون سوخته من از توام زار

بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار

چو عجن سوخته بشناخت آتش

ز عالم دست با او کرد درکش

اگر تو نیز زین غم برفروزی

چو اینجا سوختی آنجا نسوزی

که خشت پخته گرچه از زمین زاد

ولیکن هست خشتی آتشین زاد

چو خشت پخته خشتی آتشینست

نشاید گور آن را کاهل دینست

چو شرعت این قدر جایز ندارد

برای آتشت هرگز ندارد

چراغی گر بچشم آید چمن را

کند پژمرده حالی یاسمن را

چراغی کز در حق نازنینست

مثالش چون چراغ یاسمینست

اگرچه در مشقّت می‌بوَد زیست

ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست

اگر برگ گلی افتد بما بر

ز ما کس را نه بینی بی‌نواتر