گنجور

 
عطار

مگر محمود می‌آمد ز راهی

درآمد پیش خرقانی پگاهی

ولیکن امتحان شیخ را شاه

ایاز خاص خود را خواند آنگاه

لباس خود درو پوشید آن روز

که من جان دارم او شاه دلفروز

ولی چون کرد خرقانی نگاهی

بدو گفتا نِه ای جاندار، شاهی

بیا تا پیش من ای شاه درویش

که حق اکنون ترا کردست فاپیش

تو ای محمود اگرچه پادشائی

ولیکن دل همی خواهد گدائی

همه ملک جهان داری مسلم

همه در دست و این می‌بایدت هم

چو تو در ملک عالم پادشاهی

چو درویشان چرا نان پاره خواهی

نه بینی آنکه محمود ازل بود

که او را نیز گوئی این عمل بود

چو دریاهای بی‌پایان صفت داشت

جهان پُر عارف و پُر معرفت داشت

رها کرد آن همه از بهر آدم

برون آمد بدست خلق عالم

بپاکی آن صفت را شد خریدار

بدست آن صفت آمد پدیدار

چو من بیمار گشتم هان چه بودت؟

که خود بیمارپرس من نبودت

چو نان و آب جُستم از در تو

شدم بی این و بی آن از بر تو

که از تو مال و نفس خود خرم باز

که از تو وام می خواهم زهی راز

منم با این همه مشتاقم و دوست

اگر مشتاق من باشی تو نیکوست

عزیزا می ندانم کین چه کارست

چه درد است این چه عشق است این چه نار است

باستغنا رُبوبیّت بباید

ولیکن در عبودیت بباید

خداوندا قوی کاری است امّا

کسی را نیست معلوم این معمّا

بنی آدم، حقیقت، چون ایاز است

که او را خاص، محمودش لباس است

در اوّل چون بدادت صورت خویش

صفات خویش آرد آخِرَت پیش

گهی نام تو نام خویشتن کرد

گه اسم خویش اسم ما و من کرد

دگر چون نیست دستوری چه گویم

خدا نزدیک و تو دوری، چه گویم

بحق تا باخودی ره کی توان برد

ولی گر بیخودی این پی توان برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode