گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

مگر روح الله آن شمع دلفروز

به گورستان گذر می‌کرد یک روز

ز گوری ناله‌ای آمد به گوشش

دل از زاریّ آن آمد به جوشش

دعا کرد آن زمان تا حق تعالی

به یک دم زنده کردش چون خیالی

یکی پیر خمیده چون کمانی

سلامش گفت و ساکن شد زمانی

مسیحش گفت پیرا کیستی تو

چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو

پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار

منم حیّانِ بن معبد چنین زار

هزار و هشتصد سالست ای پاک

که تا من مرده‌ام افتاده در خاک

ازین سختی نیاسودم زمانی

ندیدم خویش را یک دم امانی

مسیحش گفت ای شوریده خوابت

چرا کردند چندینی عذابت

بدو گفت این عذاب من کالیمست

برای دانگی مال یتیمست

مسیحش گفت بی ایمان بمُردی

که از دانگی تو چندین رنج بردی؟

چنین گفت او که بر اسلام مُردم

که چندین سال چندین رنج بردم

دعا کرد آن زمان عیسی پاکش

که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش

مسلمانان مسلمانی گر اینست

ندانم کانچه می‌بینم چه دینست

گرت یک جَو حرام ناصوابست

هزار و هشتصد سالت عذابست

وگر خود مال سر تا سر حرامست

چگویم خود عذابت بر دوامست

عزیزا چون وفاداری نداری

غم خود خور چو غم خواری نداری

نداری هیچ گردن سر میفراز

حساب خصم از گردن بینداز

که چون بر سر نداری عیسی پاک

بسی بینی عذاب از خصم بی باک

ندانی هیچ کار خویش کردن

بجز عمرت کم و زر بیش کردن

نمی‌دانی که تا تو سیم کوشی

بغفلت عمر زرّین می‌فروشی

مکن زر جمع چون سیماب درتاب

که خواهی گشت ناگه همچو سیماب

ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست

که از وی بیشتر مردم هلاکست

زری کان سنگ در کوه و کمر داشت

بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت

بده از مردمی صد گنج پیوست

ولی یک جَو بمردی کم ده از دست

خسی کو نان ده آمد از کسی به،

که یک نان ده ز فرمان ده بسی به

ولی کُشته شدن در پای پیلان

به از نان خوردن از دست بخیلان