گنجور

 
عطار

پدر گفتش که حرصت غالب آمد

دلت زان کیمیا را طالب آمد

چه خواهی کرد دنیای دَنی را

سرای مَکر و جای دشمنی را

که دنیا هست زالی هفت پرده

برای صیدِ تو هر هفت کرده

همی بینم ز حرصت رفته آرام

بیارام ای چو مرغ افتاده در دام

که مرغ حرص را خاکست دانه

ز خاکش سیری آید جاودانه