گنجور

 
عطار

جهان را پادشاهی پاک‌دین بود

که مُلک عالَمش زیرِ نگین بود

نبودش در همه عالم نظیری

که بودش از همه عالم گزیری

سواد ملکش از مَه تا به ماهی

ز شرقش تا به غربش پادشاهی

حکیمانی که پیش شاه بودند

که اِجری‌خوارهٔ درگاه بودند

چنین گفت ای عجب روزی به ایشان

که حالی می‌رود بر من پریشان

دلم را آرزوئی بس عجب خاست

نمی‌دانم که این از چه سبب خاست

مرا سازید یک انگشتری پاک

که هر وقتی که باشم نیک غمناک

چو در وی بنگرم، دل‌شاد گردم

ز دست تُرکِ غم آزاد گردم

وگر دل‌شاد گردم نیز از بخت

چو در وی بنگرم، غمگین شوم سخت

حکیمان زو امان جُستند یک‌چند

نشستند آن بزرگان خردمند

بسی اندیشه و فکرت بکردند

بسی خونابهٔ حسرت بخَوردند

به آخر اتّفاقی جزم کردند

به یک ره بر نگینی عزم کردند

که بنگارند بر وی این رقم زود:

که «آخر بگذرد این نیز هم زود»

چو ملک این جهان ملکی رونده‌ست

به ملک آن جهان شد هر که زنده‌ست

اگر آن ملک خواهی این فدا کن

به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن