یکی دیوانه بودی بر سر راه
نشسته بر سر خاکستر آنگاه
زمانی اشک چون گوهر فشاندی
زمای نیز خاکستر فشاندی
یکی گفت ای بخاکستر گرفتار
چرا پیوسته میگرئی چنین زار
چنین گفت او که پر شورست جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم
که حق میبایدم بی غیر و بی پیچ
ولی حق را نمیباید مرا هیچ
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.