گنجور

 
عطار

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری

الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی

گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و تویِّ خود برون آیی به‌کلی

عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی

همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی

زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود

در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی

لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی

غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را

در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را

تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی

می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم

نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری