گنجور

 
عطار

ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته

صد یوسف گم‌گشته را زلفت به چاه آویخته

ماه است روی خرمت‌، دام است زلف پر خمت

دل‌ها چو مرغ اندر غمت از دام‌گاه آویخته

فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته

میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته

مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها

پس جمله را بر دارها از چار‌راه آویخته

شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته

دل بی‌جنایت سوخته جان بی‌گناه آویخته

ای داده در دل‌ها ندا‌، تا کرده دلها جان فدا

سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته

آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا

از بهر دست‌آویز ما زلف سیاه آویخته

ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک‌لب

از بهر یک تَرک ادب از سجدگاه آویخته

عطار! این تفصیل‌دان وین قصه بی‌تأویل‌دان

عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته