گنجور

 
عطار

ای مرا زندگی جان از تو

زنده بینم همه جهان از تو

به زمین می فرو شود خورشید

هر شب از شرم، پر فغان از تو

گر زبانی دهی به یک شکرم

شکر گویم به صد زبان از تو

دست چون در کمر کنم با تو

که کمر ماند بی میان از تو

بار ندهی و پیش خود خوانی

این چه شیوه است صد فغان از تو

دل ز من بردی و نگفتم هیچ

لیک جان کرده‌ام نهان از تو

نتوانم که باز خواهم دل

که مرا هست بیم جان از تو

جان رها کن به من چو دل بردی

کین بدادم ز بیم آن از تو

دعوی صبر چون کنم که مرا

صبر کفر است یک زمان از تو

اثر وصل تو کسی یابد

که شود محو جاودان از تو

تا نشانی ز خلق می‌ماند

نتوان یافت نشان از تو

عاشقان را خط امان دادی

نیست عطار را امان از تو