گنجور

 
عطار

چه سازم که سوی تو راهی ندارم

کجایی که جز تو پناهی ندارم

چگونه کشم بار هجرت چو کوهی

که من طاقت برگ کاهی ندارم

وصال تو یکدم به دستم نیاید

که سرمایه و دستگاهی ندارم

مریز آب روی من آخر که من خود

به نزدیک کس آب و جاهی ندارم

مگردان ز من روی و با راهم آور

که جز عشق رویی و راهی ندارم

چرا دست آلایی آخر به خونم

که شاهی نیم من سپاهی ندارم

مکش ماه رویا من بی گنه را

که جز عشق رویت گناهی ندارم

مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من

به جز عفو تو عذرخواهی ندارم

به رویم نگه کن که بر درد عشقت

به جز اشک خونین گواهی ندارم

ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم

که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم