گنجور

 
عطار

دریغا کانچه جستم آن ندیدم

نجات تن خلاص جان ندیدم

دلم می‌سوزد از درد و چه سازم

که درد خویش را درمان ندیدم

به کار افتادگی خویش هرگز

ندیدم هیچ سرگردان ندیدم

بگردیدم چو گردون گرد عالم

چو خود واله چو خود حیران ندیدم

شدم چون گوی سرگردان که خود را

حریفی درد در میدان ندیدم

درین حیرت ندارم صبر و غم اینت

که گشتن خویش را قربان ندیدم

درین وادی بسی از پیش رفتم

ولی یک ذره از پیشان ندیدم

کنون از پس شدم عمری ولیکن

سر یک مویی از انسان ندیدم

چو راهی بی نهایت می‌نماید

سر و بن یافتن امکان ندیدم

چو شمعی خویش را در آتش و دود

اگر دیدم به جز گریان ندیدم

گزیرم نیست از خوناب دیده

که من هرگز چنین طوفان ندیدم

ز عالم شربتی بی خون نخوردم

ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم

ندیدم در جهان یک ذره شادی

که تا اندوه صد چندان ندیدم

چه گر خورشید عمرم بود تاوان

چو بر من تافت جز تاوان ندیدم

حکایت چون کنم از ملک یوسف

که من جز چاه و جز زندان ندیدم

خطا گفتم بسی دیدم نکویی

ولی خود را سزای آن ندیدم

کمال دیگران بر خود چه بندم

که من در خویش جز نقصان ندیدم

صدف را آن بود بهتر که گوید

که من در عمر خود باران ندیدم

فقیری بایدم همدرد و همدم

که می‌گوید که من سلطان ندیدم

تو ای عطار چون اینجا رسیدی

سخن گفتن تورا سامان ندیدم