گنجور

 
عطار

بی دل و بی قراری مانده‌ام

زانکه در بند نگاری مانده‌ام

دلخوشی با دلگشایی بوده‌ام

غم کشی بی غمگساری مانده‌ام

زیر بار عشق او کارم فتاد

لاجرم بی کار و باری مانده‌ام

در میانم با غم عشقش چو شمع

گرچه چون اشک از کناری مانده‌ام

گرچه وصل او محالی واجب است

من مدام امیدواری مانده‌ام

بی گل رویش در ایام بهار

چون بنفشه سوکواری مانده‌ام

همچو لاله غرقهٔ خون بی رخش

داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام

دیده‌ام میگون لب آن سنگدل

سنگ بر دل در خماری مانده‌ام

چون دهان او نهان شد آشکار

در نهان و آشکاری مانده‌ام

زنگبار زلف او مویی بتافت

زان چو مویش تابداری مانده‌ام

گه به دربند رهی دور و دراز

گه به چین در اضطراری مانده‌ام

چون سر یک موی او بارم نداد

زیر بار مشکباری مانده‌ام

صد جهان ناز از سر مویی که دید

من که دیدم بیقراری مانده‌ام

زلف چون دربند روم روی اوست

من چرا در زنگباری مانده‌ام

می‌شمارم حلقه‌های زلف او

در شمار بی شماری مانده‌ام

چون سری نیست ای عجب این کار را

من مشوش بر کناری مانده‌ام

روزگاری می‌برم در زلف او

بس پریشان روزگاری مانده‌ام

شد فرید از چین زلفش مشک بیز

زان سبب زیر غباری مانده‌ام