گنجور

 
عطار

عاشق لعل شکربار توام

فتنهٔ زلف نگونسار توام

هیچ کارم نیست جز اندوه تو

روز و شب پیوسته در کار توام

بر من بی دل جهان مفروش از آنک

کز میان جان خریدار توام

تو چو خورشیدی و من چو ذره‌ام

کی من مسکین سزاوار توام

گفته‌ای کم گیر جان در عشق من

کم گرفتم چون گرفتار توام

گر بخواهی ریخت خونم باک نیست

من درین خون ریختن یار توام

جان من دربند صد اندوه باد

گر به جان دربند آزار توام

بر دل و جانم مکن زور ای صنم

کز دل و جان عاشق زار توام

چون پدید آمد رخت از زیر زلف

تا بدیدم ناپدیدار توام

زلف مشکین برگشای و برفشان

کز سر زلف تو عطار توام

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۶۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عراقی

از دل و جان عاشق زار توام

کشتهٔ اندوه و تیمار توام

آشتی کن بامن، آزرمم بدار،

من نه مرد جنگ و آزار توام

گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه