گنجور

 
عطار

تا خطت آمد به شبرنگی پدید

فتنه شد از چند فرسنگی پدید

چون ز تنگت نیست رایج یک شکر

جان کجا آید ز دلتنگی پدید

پیش خورشید رخت چون ذره‌ای

عقل ناید از سبک سنگی پدید

در زمستان روی چون گل جلوه کن

تا کند بلبل خوش آهنگی پدید

خون من خوردست چشم شنگ تو

چشم تو تا کی کند شنگی پدید

بی تو عمری صبر کردم وین زمان

اسب صبرم می‌کند لنگی پدید

می‌کشم خواری رنگارنگ تو

آخر آید بو که یک رنگی پدید

طفلکی‌ام هندوی وصلت مکن

هجر را بر صورت زنگی پدید

گر شود عطار خاکت آفتاب

بر درش آید به سرهنگی پدید