گنجور

 
عطار

درد من هیچ دوا نپذیرد

زانکه حسن تو فنا نپذیرد

گر من از عشق رخت توبه کنم

هرگز آن توبه خدا نپذیرد

از لطافت که رخت را دیدم

نقش تو دیدهٔ ما نپذیرد

نتوانم که تو را بینم از آنک

چشم خفاش ضیا نپذیرد

گرچه زلف تو دل ما می‌خواست

سر گرفته است عطا نپذیرد

ما بدادیم دل اما چه کنیم

اگر آن زلف دوتا نپذیرد

هرچه پیش تو کشم لعل لبت

از من بی سر و پا نپذیرد

می‌کشم پیش‌کش لعل تو جان

این قدر تحفه چرا نپذیرد

در ره عشق تو جان می‌بازم

زانکه جان بی تو بها نپذیرد

چه دغا می‌دهی آخر در جان

جان عزیز است دغا نپذیرد

گر بگویم که چه دیدم از تو

هیچکس گفت گدا نپذیرد

ور نگویم، ز غمت کشته شوم

کشته دانی که دوا نپذیرد

تو مرا کشتی و خلقیت گواه

کس ز قول تو گوا نپذیرد

خستگی دل عطار از تو

مرهمی به ز وفا نپذیرد