گنجور

 
عطار

اسرار تو در زبان نمی‌گنجد

واوصاف تو در بیان نمی‌گنجد

اسرار صفات جوهر عشقت

می‌دانم و در زبان نمی‌گنجد

خاموشی به که وصف عشق تو

اندر خبر و نشان نمی‌گنجد

آنجا که تویی و جان دل مسکین

مویی شد و در میان نمی‌گنجد

از عالم عشق تو سر مویی

در شش جهت مکان نمی‌گنجد

یک شمه ز روح بارگاه تو

اندر سه صف زمان نمی‌گنجد

یک دانه ز دام عالم عشقت

در حوصله جای جان نمی‌گنجد

چون آه برآورم ز عشق تو

کان آه درین دهان نمی‌گنجد

رفتم ز جهان برون در اندوهت

کاندوه تو در جهان نمی‌گنجد

آن دم که ز تو بر آسمان بردم

در قبهٔ آسمان نمی‌گنجد

عطار چو در یقین خود گم شد

در پیشگه عیان نمی‌گنجد