گنجور

 
عطار

به نزد خانهٔ دستور کشور

وثاقی مختصر بگرفت بی در

همی‌مالید سالی بیشتر عور

تن خود را بدان دیوار دستور

ز نزدیکان یکی می‌دید از دور

به عالم فاش گشت این راز مستور

وزیر شهر شروان مرد را گفت

«چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت؟»

جوابش داد و گفت «ای چشمهٔ نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

یکی دل‌خسته‌ام، ای صدر عالم

نمی‌داند کسی اسرار حالم

چو فر دولت اندر خانهٔ تست

دل من مرغ دام و دانهٔ تست

همی‌مالم تن خود را به دیوار

مگر روزی دهی در خانه‌ام بار!»

خوش آمد این سخن در گوش جانش

ز زر پر کرد دامان و دهانش

مقرّب گشت حضرت را چنان شد

که حکمش بر همه شروان روان شد

اگر خواهد کسی تا میر گردد

به گرد پادشاه و میر گردد