گنجور

 
عطار

ز من پندی فرا گیر ای خردمند

عتاب و خشم را بر پای نه بند

کلاه فاقه را بر فرق سر نه

بدان حرصی که باشد کمترش ده

ز قهرش دیدهٔ پر فتنه بر دوز

چو باد انش به بی خوابی بیاموز

مسلط کن برو صیاد خود را

بجای نان مده پالوده بد را

گر او را خوار کردی همچو یوسف

عزیز مصر کردی همچو یوسف

ببسته سدهٔ فر سعادت

بیان عالم الغیب و شهادت

مشعبد وار زیر حقه دارد

نه چندان مهره کانراکس شمارد

بهر یاری که وقتش اقتضا کرد

بدزدد مهرهٔ عمر زن و مرد

همی گردند پیاپی گردش او

دو چاکر در رهش رومی و هندو

زمین سفلیان را آسمان است

سرای علویان را آستان است

بگوش هوش بشنو این سخن را

فدای این سخن کن جان و تن را

چو فرصت هست کاری بیشتر بود

پشیمانی گر آید کی کند سود

چراغ دل ز شمع جان برافروز

اصول علم استادان بیاموز

به جان گر خدمت استاد کردی

ز خدمت برخوری استاد گردی

ولی اندیشهٔ تو آن ندارد

معما گفتن تو جان ندارد