گنجور

 
عطار

ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید

بتندید و ببالید و بجوشید

یکی از خشم آتش را برافروخت

گهی بر آب و آتش را فرو سوخت

همان دم باز را فرمود هان زود

برو چون آتش و باز آی چون دود

به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان

ز دست او همی دارند افغان

ز دانش بهره دارد یا ندارد

چو شیران زهره دارد یا ندارد

چرا آرد به بین نفرت ز کثرت

که داد او را بگو منشور وحدت

نمی‌گردد دمی خالی ز غوغا

نمی‌بندد کمر در خدمت ما

چرا از خدمت ما مستمند است

وزین دوری گزیدن دردمند است

مگر دیوانه و مستست و بی خود

که دائم غافلست از نیک و از بد

به تن زار و نزارش می‌نمایند

به هر گلزار زارش می‌نمایند

ز استغناء او بسیار گفتند

همه مرغان ز عشقش درشگفتند

چو نزدیکش رسی میکن تبسم

مبادا کو بمیرد از توهم

مگو سختش بنه انگشت بر لب

نگه می‌دارش از منقار و مخلب