گنجور

 
عطار

شبی موشی طلب می‌کرد روزی

چو موران پا نهاده بهر روزی

به گرد خانهٔ خمار گردید

ز بهر گندم و گندم نمی‌دید

شراب ناب دید استاده در خم

بخورد آن باده را از حرص گندم

دو سه باده بخورد و مست شد گفت

ندارم من به مردی در جهان جفت

چو من دیگر کجا باشد به مردی‌؟

بود عالم به پیش من به گردی

اگر عالم همه گردد زره پوش

به نزد من کنند مردی فراموش

بگیرم جمله عالم را به شمشیر

ببندم پای شیران را به زنجیر

همه عالم به زیر حکم آرم

ز کس من یکسر مو غم ندارم

نباشد هیچ شاهی همسر من

ندارد کوه پای لشکر من

پلنگان جمله از من ترسناکند

به پیش پای من مانند خاکند

ازین پس گربهٔ گرگین که باشد‌؟!

که موشان را به پنجه سر خراشد‌؟

بفرمایم به موشان وقت غیرت

که آویزند سرش از دار عبرت

قضا را گربه می‌آمد ز نخجیر

به خون موش می‌غرید چون شیر

همان دستان همی‌زد موش سرمست

درآمد گربه و در موش زد دست

همی‌مالید گربه موش را گوش

همی‌بوسید دست گربه را موش

به زیر پای کامش نرم می‌کرد

همی افزود او را محنت و درد

ز حسرت دست‌ها بر سر همی‌گفت

ز دیده اشک می‌بارید و می‌گفت

خدا را ای شه شیران عالم

ستم بر ما مکن بنگر به حالم

اگر من نیستم آخر تو هستی

مکن بر نیستی چندین تو هستی

اگر خونم بریزی می‌توانی

به پای خود سر آوردم تو دانی

ز چاکر چون خطا آید به مستی

کند عفو خداوندیش هستی

به مستی ژاژ خاییدم من اینجا

نگویم من دگر هرگز چنین‌ها

به مستی جمله رندان در خرابات

همی گویند بیهوده خرافات

به مستی هرچه گفتم عذر خواهم

اگر بیراه رفتم هم به راهم

ازین پس بندهٔ کوی تو باشم

اگر باشم دعاگوی تو باشم

چو کار از دست رفت و مرد شد مست

نداند هرچه گوید مرد سرمست

نباشد در حسابی هرچه گوید

مراد خاطر خود هرزه جوید

کنونم عفو کن از روی یاری

که ما را از ترحم غمگسار‌ی

جوابی داد گربه موش را گفت

تو دزدی‌، نیست در دزدی ترا جفت