گنجور

 
عطار

سئوالی کرد زین شیوه یکی خام

از آن سلطان بر حق پیر بسطام

که از بهر چرا عالم چنین است

که آن یک آسمان این یک زمین است

چو آن پیوسته در جنبش فتادست

چرا این ساکن اینجا ایستادست

چرا این هفت گردد بر هم اینجا

چرا جاییست خاص این عالم اینجا

جوابش داد آن سلطان مطلق

که بشنو این جواب از ما علی الحق

سخن بشنو نه دل تاب و نه سر پیچ

برای این که می‌بینی دگر هیچ

چو ما در اصل کل علت نگوییم

بلی در فرع هم علت نجوییم

چو عقل فلسفی در علت افتاد

ز دین مصطفا بی دولت افتاد

نه اشکالست در دین و نه علت

بجز تسلیم نیست این دین و ملت

ورای عقل ما را بارگاهیست

ولیکن فلسفی یک چشم راهیست

همی هر کو چرا گفت او خطا گفت

بگو تا خود چرا باید چرا گفت

چرا و چون نبات و خاک وهمست

کسی دریابد این کو پاک فهمست

عزیزا سر جان و تن شنیدی

ز مغز هر سخن روغن کشیدی

تن و جان را منور کن باسرار

وگرنه جان و تن گردد گرفتار

چو می‌بینی بهم یاری هر دو

بهم باشد گرفتاری هر دو

مثال جان و تن خواهی ز من خواه

مثال کور و مفلوج است در راه