گنجور

 
عطار

یکی چندانک در ره ژنده دیدی

جز آن کارش نبودی ژنده چیدی

شبی چون پرشدش از ژنده خانه

فتادش اخگری اندر میانه

همه ژنده بسوخت او در میان هم

کرا در هر دو عالم بود از آن غم

الا یا ژنده چین ژنده چه چینی

میان ژنده تا چندی نشینی

چو بهر ژنده داری چشم بر راه

بسوزی هم تو و هم ژنده ناگاه

تو پنداری که چون مردی برستی

کجا رستی که در سختی نشستی

یقین می‌دان که چون جانت برآید

به یک یک ذره طوفانت برآید

نباشد از تو یک یک ذره بی کار

بود در رنج جان کندن گرفتار

چو ازگورت برانگیزند مضطر

برهنه پا و سر در دشت محشر

چو خوش آتش زدی در خرمن خویش

ندانی آنچ کردی با تن خویش

ترا این پس روی غول تا کی

بدنیا دوستی مشغول تا کی

بدادی رایگانی عمر از دست

اگر بر خود بگریی جای آن هست

دمی کان را بها آید جهانی

پی آن دم نمی‌گیری زمانی

گرفتی از سر غفلت کم خویش

نمی‌دانی بهای یک دم خویش

گهی معجز گهی برهان نمودند

گهی توریت و گه قرآن نمودند

ترا از نیک و بد آگاه کردند

بسوی حق رهت کوتاه کردند

بگفتندت چه کن چون کن چرا کن

هوا را میل کش کار خدا کن

نه زان بود این همه سختی و درخواست

که تا دستار رعنایی کنی راست

به بازار تکبر می‌خرامی

نیارد گفت کس با تو چه نامی

بپوشی جامهٔ با صد شکن تو

نیندیشی ز کرباس و کفن تو

ترا تا نشکند در هم سر و پای

نگردی سیرنان و جامه وجای

تو تا سر داری و تا پای داری

رگ سود و زیان بر جای داری

تو خاکی طبع چندین باد پندار

چو سر بنهی ز سر بنهی به یک بار

خوشی خود را غروری می‌دهی تو

سبد از آب زود آری تهی تو

چو در خوابی سخن هیچی ندانی

چو سر اندر کفن پیچی ندانی

برو جهدی کن ار پیغمبری تو

که تا توشه ازین عالم بری تو

تو پنداری به یک طاعت برستی

که از غفلت چنین فارغ نشستی

ترا این سخته نیست این کار ای دوست

برون می‌باید آمد پاک از پوست

فغان و خامشی سودی ندارد

که هستیّ تو بهبودی ندارد