یکی پرسید از آن دیوانه در ده
که از کار خدا ما را خبر ده
چنین گفت او که تا گشتم من آگاه
خدا را کاسه گردیدم درین راه
بحکمت کاسهٔ سر را چو بربست
ببادش داد و آنگه خرد بشکست
اگر از خاک برگیری کفی خاک
بپرسی قصهٔ از خاک غمناک
بصد زاری فرو گرید چو میغی
ز یک یک ذره برخیزد دریغی
ز اول روز این چرخ دل افروز
دریغ خلق میساید شب و روز
تو گویی بر زمین هر ذرهٔ خاک
ز فان حال بگشادند بی باک
که ما را زیر خاک افکندی آخر
تو هم زود این کمر بربندی آخر
الا یا غافلان تا کی پسندید
که ما را زیر پای خود فکندید
در اول چون شما بودیم ما هم
چو ما گردید در آخر شما هم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.