گنجور

 
عطار

یکی دیوانه‌ای اِستاد در کوی

جهانی خلق می‌رفتند هر سوی

فغان برداشت این دیوانه ناگاه

که از یک سوی باید رفت و یک راه

به هر سویی چرا باید دویدن‌‌؟!

به صد سو هیچ جا نتوان رسیدن

تویی با یک دل ای مسکین و صد یار

به یک دل چون توانی کرد صد کار‌؟

چو در یک‌دل بوَد صد‌گونه کارت

تو صد‌دل باش اندر عشقِ یار‌ت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode