گنجور

 
عطار

یکی دریای بی پایان نهادند

وزان دریا رهی با جان گشادند

یکی بر روی آن دریا برون شد

گهی مؤمن گهی ترسا برون شد

درین دریا که بی قعر و کنارست

عجایب در عجایب بی‌شمارست

زهی دریای بی‌پایان اسرار

که نه سر دارد و نه بن پدیدار

گر آن دریا نه زیر پرده بودی

بکلی کردها ناکرده بودی

جهانی کرده چون پر شد بدان نور

نماند هست تا نبود از آن دور

اگر گویی چرا ماندست پرده

چو آنجا می‌نماید هیچ کرده

سخن اینجا زبان را می‌نشاید

که این جز عقل و جان را می‌نشاید

سخن را در پس سرپوش میدار

زبان را از سخن چین گوش می‌دار

کسی را نیست فهم این سخنها

تو با خود روی در روی آر تنها

مشو رنجه ز گفت هر زبانی

یقین داری مرنج از هر گمانی

چو دریا در تغیر باش دایم

چو مردان در تفکر باش دایم

کمال خود بدان کز بس تعظم

غلامان تواند افلاک و انجم

هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت

فلک امروز آنرا در عمل رفت

هزاران دور می‌بایست در کار

که تا هم چون تویی آید پدیدار

بهر دم کز تو برمی‌آید ای دوست

چنان باید که پنداری یکی توست

همه عمرت اگر بیش است اگر کم

کمال جانت را شرطست دم دم

همی هر لحظه جان معنی اندیش

تواند کرد خود را رونقی بیش

چو اینجا لذتی فانی براندی

ز صد لذات باقی باز ماندی

دمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتت

دو صد چندان خوشی از دست رفتت

چو دنیا کشت زار آن جهانست

بکار این تخم کاکنون وقت آنست

زمین و آب داری دانه در پاش

بکن دهقانی و این کار را باش

نکو کن کشت خویش از وعده من

اگر بد افتدت در عهده من

اگر این کشت و زری را نورزی

در آن خرمن به نیم ارزن نیرزی

برو گر روز بازاری نداری

بکار این دانه چون کاری نداری

برای آن فرستادند اینجات

که تا امروز سازی برگ فردات

اگر بیرون شوی ناکشته دانه

تو خواهی بود رسوای زمانه

دو کس را در ره دین تخم دادند

ره دنیا بهر کس برگشادند

یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه

یکی می‌پروریدش گاه و بیگاه

همی چون وقت برخوردن درآمد

یکی بر سر دگر یک در سرآمد

بکاری بر درو کاید پدیدت

درو وقت گرو آید پدیدت