گنجور

 
حکیم سبزواری

ای که پنداری که نَبوَد حشمت و جاهی ترا

هست شرق و غرب عالم، ماه تا ماهی ترا

از پِیَش تا چند گردی، کو به کو و دربدر

رو به خویش آور، که هست از خود به او راهی ترا

گام نِه اول به ره، پس از خود ای سالک بِرَه

زان نِه ای آگه، که از خود هست آگاهی ترا

گر خدا خواهی تو، خود خواهی بنه در گوشه ای

تا که خود خواهی شود، عین خدا خواهی ترا

جام جم خواهی بیا، از خود ز خود بیخود طلب

بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی ترا

خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع

اشک باید ژاله سان و چهره ای کاهی ترا