گنجور

 
حکیم سبزواری

فغان که سخت به افسوس می رود ایام

نه جام باده به دور و نه دور چرخ به کام

نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر

نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام

ببرد از دلم آن زلف بی‌قرار قرار

ربود چشم دلارام او ز جان آرام

به عشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد

به حیرتم که من این نیم دل دهم به کدام

هزار بار اگر بشکنی به سنگ پرم

من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام

به پای خویش تو را صید پیش می‌آید

چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام

به زیر تیغ تو اسرار کشته شد صد بار

به روی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام