گنجور

 
اسیری لاهیجی

تا نقاب زلف از روی تو دور افتاده است

جان مشتاقان از آن رودر حضور افتاده است

شاهد رویت نماید هر زمان حسنی دگر

عاشق دیوانه دل زان ناصبور افتاده است

عاشقان را وایه دیدار تو باشد در بهشت

زاهد نادان پی غلمان و حور افتاده است

راه زاهد در حقیقت بود تقلید و مجاز

زین سبب از کوچه تحقیق دور افتاده است

قسم جانم در ازل چون عشق جانان بوده است

عشق ورزی زاهدا مارا ضرور افتاده است

غیرتی بنمای جانا خانه خالی کن ز غیر

چونکه دلدارت بسی تند و غیور افتاده است

شد دلم آزاده از قید غم هجران دوست

تا بملک وصل او جانرا عبور افتاده است

زاهدا از ما مجو هشیاری و زهد و ورع

زانک مست عشق از آنها بس نفور افتاده است

تا اسیری دید خورشید جمالت بی نقاپ

غرق بحر نورو محو بی شعور افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode