گنجور

 
اسیری لاهیجی

تا که خورشید جمال از برج رویت طالعست

خانه جان و دلم روشن ز نور لامعست

جمله عالم نقاب شاهد روی تو شد

این سخن پنهان نمی گویم حدیثی شایعست

می شود روشن ز حسنت هرنفس کون و مکان

زانکه از مهر رخت هر لحظه نوری ساطعست

هرزمان یابم حیاتی تازه از دیدار تو

مرده دل آنکس که عمرش بی جمالت ضایعست

هرکرا با دولت وصل تو باشد دست رس

هم زمانه چاکرست او را و گردون تابعست

قصه بوس و کنارش هست امری بس محال

دیده در عمری بدیداری از آن مه قانعست

پرتو خورشید عالم سوز روی نوربخش

قید موهوم اسیری از دو عالم رافعست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode